Friday, November 09, 2007

یک قصه بی سروته

سلام نادر ,سلام انیگما,سلام محسن...خوبین؟مرسی از کامنت های قشنگتون...می شه اگه وبلاگ دارین آدرستون رو برام بنویسین؟
داستان

مممممم...چه بویی!بوی غذا...ببینید وقتی آدم گرسنه هست و یه روزی هست چیزی نخورده اونوقت کلاس ملاس یادش میره و اینجوری خودش رو ضایع می کنه.حالا شما نشنیده بگیرید.اینجایی که من هستم یه سری آدمهای مذهبی و کله گنده شهر نشستن و با تمام احساساتشون راجع به مکه حرف می زنند و منتظر غذا هستند.منم منتظر می مونم.شما هم که مثل همیشه محکوم به ادامه دادن داستانید
ندای درونی:چرا بیکاری؟
کوتاه:منتظر غذا هستم
ندای درونی:حالا تا غذا بیاد یه نفر رو انتخاب کن در موردش بنویس
کوتاه:نه.من گرسنه ام و اینجور مواقع چیزی نمی نویسم.تازه من می خوام با عکس حرفامو بزنم اینجا هم که دوربین ممنوعه
ندای درونی:بنویس...
یه چند خط همینجوری کوتاه و ندای درونیش با هم کلنجار می رن و عاقبت...نه اشتباه نکنید عاقبت این ندای درونی هست که کوتاه می آد.بله...کوتاه امشب گرسنه هست
ندای درونی:به جهنم.سرتق...خودم می نویسم
کوتاه که به حرفهای یه حاجی لاغر گوش می کرد که تند تند خاطراتش رو تعریف می کرد سری تکون داد و یه خیار برداشت و شروع به خوردن کرد
ندای درونی :بی کلاس
ندای درونی:ببخشید
من:؟بفرمایید
ندای درونی :من یه کاراکتر خلق کردم با نگاه کردن به این حاجی ها
من:چه کار خوبی
ندای درونی:بنویسم؟می خوام یه کمی راجع بهش داستان سرایی کنم
من:باشه ولی دو خط بیشتر نشه و یادت باشه بابای منم اینجاست اصلا ازش چیزی ننویس
ندای درونی:باشه.شخصیتی که خلق کردم مردی هست با موهای مرتب...پیشانی کوتاه...چشمان مکار...بینی منحرف...و دندونهای زرد
من:چه کلیشه ای
ندای درونی:حالا صبر کن...طرف با شوق و ذوق تمام راجع به اینکه شش بار به مکه رفته برای جوونی که نمی دونم از کجا وارد جمع حاجی ها شده حرف می زنه.جوون هم که بوی پول به مشامش خورده می گه:خوب حاجی پس ایندفعه که تشریف ببرید به امید خدا دفعه هفتم می شه و هفت هم عدد مقدسی هست
حاجی که سرش رو کج کرده و با چشمای مکارش به جوون نگاه می کنه در حالیکه بوی دهانش تمام صورت جوون رو پر کرده می گه:الهی قربونت برم تو چقد ر خوبی پسر...همش داری من رو تشویق می کنی
من:بسه
ندای درونی:ولی من می خوام ادامه بدم و راجع به روابط حاجی با جوون توضیح بدم
من:نه داری وارد حریم خصوصی افراد می شی.بسه

6 comments:

Anonymous said...

چي نيشد اين داستان يه كم ديگه ادامه داشت ؟؟[نیشخند]!!!

Anonymous said...

ای شیطون !(وقتی کامنت امین خان رو خوندم یادم رفت چی می خواستم بگم!!!)
آها. حالا چرا بوی پول؟؟؟

Anonymous said...

وارد شدن به حریم خصوصی کسانی که همیشه وارد حریم خصوصی دیگران میشن چندان هم بد نیست. شاید اگه واسه از دست دادن آبرویی که ندارن کمی وحشت کنن بعدها به خودشون اجازه ندن که واسه هر بیچاره بخت برگشته ای پای منبر برن و نطق کنن! اینا باید گند کارشون خیلی زودتر از این حرفا در بیاد که کمتر جفتک بندازن..
ممنون که دوباره دست به قلم شدی.
خوشحالم..
موفق باشی مهدی جان...[گل]

Anonymous said...

حاج آقا دلش صیغه ( سیقه ) نمی خواست؟ البته از جنس ما!
alfonso

Anonymous said...

یعنی آره !چه طوریش؟ من که هضمش سخته برام!این صرفا یه داستان بود نه؟

Anonymous said...

هر چي بود،جالب بود!و فكر مي‌كنم اگه يه ذره كوتاه از تصميم‌هاش كوتاه نياد جالبتر از اين هم ميشه
مي‌بوسمت عزيزم