Monday, March 26, 2007

رنگ پريشي


در سفيد كهنه رو كه باز مي كردي كتابهاي دانشگاهي تلمبار شده روي هم باعث مي شد سكندري بخوري .يخچال بدقواره آبي مايل به سفيدي كنار د ر سروصدا مي كرد و قرمزي بد رنگ تلويزيون سياه و سفيد كوچيكي درست روبروي در توي ذوقت مي زد.روي ميز تلويزيون قهوه اي رنگ ,چند جوراب سبز كثيف گلوله شده افتاده بود.با كمي دقت مي تونستي زير پتوهاي بنفش و سورمه اي گيتار نارنجي رنگي رو تشخيص بدي. پسري كه تنها تن پوشش ركابي سياهي بود تكيه زده بود به ديوار زرد رنگ و بادلهره به دستگيره در نگاه مي كرد كه بالا و پايين مي شد

Thursday, March 22, 2007

خوشبحالش

ترافيك وحشتناكي بود.اگه بر مي گشتي به پشت سرت نگاه كني عمرا مي تونستي آخرين ماشين رو ببيني و اگه حتي از ماشين پياده مي شدي تا بري بالاي سقف ماشين تا اولين ماشين رو ببيني بازم عمرا اگه مي شد كه ببيني.هر چند دقيقه يه بار ماشينها دو سه متري جلو مي رفتند.مرد حدودا چهل ساله اي كه ريشش زودتر از موقع سفيد شده بود و همينجوري سر انگشتي كه حساب مي كردي سه چهار تا كت زير پالتوش پوشيده بود خودكاري دستش گرفته بود و با خودكار به ماشينها علامت مي داد كه مي تونن برند يا وايسند

Thursday, March 15, 2007

جوان بغضش رو فرو داد و گفت


جوان: بگو عشق من گوش مي كنم
پسر به شوخي گفت:چه بخواي و چه نخواي بايد گوش كني
هردوشروع به خنده كردند
پسر نفس عميقي كشيد و گفت
بالاخره تصميمم رو گرفتم...مي دوني كه... مي خوام برم
جوان ساكت شد.نه اينكه براش غير قابل انتظار بود نه ...درد آور بود ...خيلي ...انقدر كه احساس كرد نفسش بند مي آد. اينجور مواقع غرورش به كمكش مي اومد اما اين بارخبري از غرور نبود
پسر:نمي خواي بدوني كجا؟
جوان:نه عزيزم
پسر: مي خواي بدوني چرا؟
جوان: مي دونم
پسر: قربونت برم كه چراي همه چيز رو مي دوني .حالا اگه گفتي چيه چراش؟
پسر مي دونست جواب جوان يه چيزي شبيه شعر خواهد بوداما اينبار يه چيزي شبيه شعر نبود
چشماي جوان خيس شد...جوان:تو اين جهنم هيچ گلي فضا واسه رشد و عطر افشاني نداره
پسر به سمت كشو ميز آرايش رفت . دستمالي برداشت و برگشت و به جوان داد
پسر: بدون تو مي تونم يا
جوان :ادامه نده .لبخند زيبايي صورتش رو روشن كرد و گفت: هرجا باشي كفتر مني جلدمي...جوان به جلو خم شد ولب هاي پسر رو بوسيد
پسر كه شاد شده بود گفت: نمي خواي جلوي اين دل كندن رو بگيري؟
جوان بدون اينكه جوابي بده به سمت پنجره رفت و جلوي پنجره ايستاد...مامور شهرداري داشت خاك فضاي سبز روبه روي خونه رو عوض مي كرد
پسر هم به جوان و پنجره ملحق شد.نوري كه از بين پرده هاي افقي و فلزي قديمي رد مي شد سايه هاي راه راهي ايجاد كرده بود كه روي صورتشون افتاده بود. صورت هر دو شكل وهم آلودي پيدا كرده بود. جوان شروع كرد به دكلمه:يك روز ناگهان چون چشم من ز پنجره افتد بر آسمان مي بينم آفتاب تو را در برابرم...آه...مي بينم .جوان به فضاي سبز اشاره كرد و گفت: نمي تونم از اين خاك دل بكنم ...اينجا جايي هست كه كودكي كردم خاطره دارم اسير خاطره هاش هستم...هرجا نگاه مي كنم تويي ...منم...مادرم از همين جا رفت آسمون
پسر دستش رو دور كمر جوان حلقه كرد و سرش را روي شانه جوان گذاشت زمزمه كنان گفت:دلم مي خواست مخالفت كني
جوان بغضش رو فرو داد و گفت

Saturday, March 10, 2007

هندونه به اين بزرگي ...اين يك خاطره نيست يك داستان است


پسر ها مثل هر شب سر ساعت 10 تو فضاي سبز محل جمع شدند.تعدادشون معلوم نيست از اينجا كه من دارم مي بينم...راستش من دارم از توي خاطراتم نگاه مي كنم براي همين يه كم تصاوير گنگ هست.شب ها جمع مي شدند يا بهتر بگم جمع مي شديم (هرچي نبود يكي از اركان اون جمع من بودم .بعدا خودتونم تاييد مي كنين)و گراس مي كشيديم .چرا اين كار بد رو مي كرديم؟ خوب هر كدوم از ما حداقل يه بدبختي بزرگ داشت و فكر مي كرد بدبخت ترين آدم محل اونه...حالا بماند كه سطح فكريمون در سطح محل بود و حتي به شهر هم نمي رسيد...بعله مي دونم اين كه نشد دليل حالا بي خيال بشين تعريف كنم ... آره گراس مي كشيديم...خنده برامون قحطي شده بود و با گراس مي تونستيم يه كم بخنديم.هر دفعه يكي يه خاطره بي ربط يا يه جوك بي مزه تعريف مي كردو يك ساعتي مي خنديديم تحت تاثير گراس.اون شب من يه خاطره يادم افتاد از اووووووه كي ؟ موقعيكه 4سالم بود
پسر:چرا دارين چرت مي زنين مگه قرار نبود بخنديم
يكي از بچه ها:والله ما دلمون مي خواد بخنديم اما چيزي نيست كه بهش بخنديم
پسر:من يه خاطره دارم تعريف مي كنم خدا وكيلي بخندين
يكي ديگه از بچه ها:مي خنديم تو كه مي دوني قول ما قوله تازه نخوايم بخنديم هم گراس مي خندونتمون
بچه ها يه كم شارژ شده بودن و دو سه تاشون ريز ريز مي خنديدن
پسر:باشه مي گم ولي وقتي خنديدين به معصوميت بچه گيم نخندين باشه؟به خودم بخندين
بچه ها با هم :اووووووووه
يكي از بچه ها:من كه حسابي ترك تحصيلت قرار گرفتم(احتمالا مي خواسته بگه تحت تاثير)...و اداي من رو در آورد...بالا گفتم يكي از اركان من بودم ولي به خدا فقط همون يه شب رو اسكل شده بودم اونم خود خواسته...چقدر من فداكارم مي بينين؟
پسر:حالا گوش كنين با حاله
من بچه كه بودم عاشق بابام بودم
تعدادي از بچه ها اداي حالت تهوع رو در آوردن
پسر:هر جا بابام مي رفت منم مي رفتم.يه بار بابام داشت با مادرم صحبت مي كرد منم رفته بودم روي بلندي فكر كنم اونا پايين راه پله بودند و من بالا و داشتم با ذوق اون موجود افسانه اي يعني بابام رو نگاه مي كردم...بابام دستاش رو از هم باز كرد فكر كنم داشت براي مادرم مي گفت يه هندونه گرفتم به اين بزرگي منم اون بالا ذوق كردم فكر كردم بابام بهم ميگه بپر بغلم از همون جا شيرجه زدم رو سينه بابا...اون بنده خدا از همه جا بي خبر دستاش همينجوري از هم باز مونده بود حرف تو دهنش خشكيد منم اول با كله خوردم به سينه اش بعدشم افتادم دستم شكست
يكي از بچه ها ميون خنده بقيه بچه ها گفت:عجب خري هستي
حالا همه داشتيم به من مي خنديديم...البته به من الان نه من 4 سالگيم

Thursday, March 01, 2007

مسعود فردمنش عزيز من


خواننده: آقاي نويسنده
صداي آهنگ مسعود فردمنش با حالت داش مشتي :هستي باهام بزن قدش. هستم باهات تا آخرش
آقاي نويسنده:بله؟
خواننده:چرا هميشه غمگين مي نويسين؟
آقاي نويسنده:هميشه كه نه بابا. بعضي وقتها هم خيلي غمگين ننوشتم
من :قربون عمت بري ما كه هر چي ديديم غمگين بود
آقاي نويسنده:اولا من عمه ندارم
مسعود فردمنش:من بچه ايرانم من عاشق ايرانم
خواننده:زكي
من:ببخشين زكي رو براي آقاي نويسنده اومدين يا براي مسعود فردمنش عزيز من؟
خواننده بدون توجه به من رو به آقاي نويسنده كرد و گفت:ادامه بدين لطفا
آقاي نويسنده:دوم هم اينه كه شاد نوشتن يه خورده استعداد مي خواد كه من ندارم
من:داري ...يادت رفته تو سربازي براي بچه ها چه نامه هايي مينوشتي ؟
آقاي نويسنده :آره يادم رفته
من :چقدر لج بازي تو
خواننده:ببخشين شما كي هستين وسط بحث ما خودتون رو نخود آش كردين؟
من:بله حق با شماست من ساكت مي شم
آقاي نويسنده:شايد دفعه بعد يه جوري داستان بنويسم كه حال كني
من :با مني؟
خواننده :باز تو خودتو قاطي كردي؟
من:ببخشيد اگه من از شما دفاع مي كردم انقدر گير بهم مي دادين؟
خواننده:راستش نه
من:اهه !اينجارو ما داريم دعوا مي كنيم آقاي نويسنده داره سيگار مي كشه
آقاي نويسنده:يعني چي سيگارهم نكشم؟
من:نه كار خوبي نيست
خواننده:ببين من اصلا يادم رفت چي مي خواستم به آقاي نويسنده بگم
من:مي خواستي بگي شاد بنويسه
آقاي نويسنده:تو چند خط بالا تر قول دادي خودتو قاطي نكني حذفت مي كنم ها...كاري نداره برام مي دوني كه چيزاي اضافي رو راحت حذف مي كنم
من:خوب بكش سيگار به من چه اصلا
آقاي نويسنده:همون به تو چه
خواننده:ايول الان داشتم فكر مي كردم اگه شاد نمي نويسي حداقل مثل الان دعوا باشه توش
آقاي نويسنده:عجب بابا
من:ما كه عددي نيستيم اما باور كن مي خوايم سوتفاهم رو برطرف كنيم
خواننده:مي خوايم؟مگه شما چند نفري؟
من:ببخشيد اينكه جمع بستم واسه احترام بود
آقاي نويسنده:ولش كن اين خودش رو تو آينه ماچ مي كنه تعجب نكن اگه به خودش ميگه ما
صداي مسعود فردمنش:يكي مي خوام شكل تو باشه گيسوش .بر و روش. حتي به زير ابروش
خواننده:بابا صداي اين آهنگ جواد رو حذف كن از حرف زدنمون
صداي مسعود فردمنش:راه رفتن هات رو بره ياد بگيره. حرف زدن هات رو بره ياد بگيره. ياد بگيره مثل تو خانومي رو
من:اي بابا به اين قشنگي مي خونه
مسعود فرد منش يه لحظه خوندنش رو قطع كرد و رو به من كرد و گفت:انقدر دري وري گفتي كه يادم رفت چي مي خواستم بخونم ...ميشه شما از ما تعريف نكنين
آقاي نويسنده :ببين عشقش تو خواننده ها هم به خودش ميگه ما
مسعود فرد منش بدون اهميت دادن به اين توهين بزرگ ادامه داد خوندنش رو:اگه بياي دوباره كاري برام نداره يه آسمون مي سازم با صد هزار ستاره
خواننده:من كه كلي گيج شدم
آقاي نويسنده:من ديگه نمي نويسم اصلا
من به شوخي گفت:واي نكن اين كار رو
خواننده يه كمي نگاه كرد به من و گفت:همش تقصير تو هست داشتيم معقول حرف مي زديم ها
مسعود فرد منش ادامه داد:شكستي قلبم رو باشه نوش جونت
من بلند شد و مسعود فردمنش رو بوسيد
مسعود فردمنش با همون حالت جاهلي ادامه داد:هر كسي باورت كنه من كه تو رو باور ندارم
من ادامه داد:من نبودم رسوندم كار و به بي وفايي
خواننده:من براي چي اينجام؟
آقاي نويسنده لبخند شرورانه اي زد و گفت:نمي دونم
مسعود فرد منش:پري هات ابرو كمون...مردمونت مهربون
من:دمت گرم مسعود جون