Tuesday, September 09, 2008

به خاطر عشق

خدايا خاطرات سركش يك عمر شيدايي
گرفته در دماغي خسته چون خوابي پريشانم
سلام دوستان همیشگی و عزیز
تو این چند وقتی که خدمدتون بودم خیلی با من خوب بودید و خیلی به من لطف داشتید.آدم خوب تو زندگی کم دیدم: كه راه آدم و حوا زده است ديو و پري
ولی اینجا با آدم های خوبی مثل شما آشنا شدم
خداروشکر
شما رو هم شکر
ایشالله لطفتون تو فعالیت های دیگه من هم شامل حالم شه که
سياهي شب هجر و اميد صبح سعادت
سپيد كرد مرا ديده تا دميد سپيده
خوش بودم باهاتون ایشالله خدا خوشتون کنه
:)
صاحب بیستون نگهدارتون
پی نوشت:اگه بازم دیدید من رو هوام رو داشته باشید
پی پی نوشت:هوای ما رو داشته باش هواتو دارم ... من توی عشق و عاشقی کم نمی آرم

Saturday, August 30, 2008

یک موجود_دوست داشتنی


بیا کوچولو
هندونه قل خورد ودنبال پسرراه افتاد
بشین اینجا .آفرین خوشگله
پسربه سمت کمد لباسهاش رفت و تی شرت لیمویی رنگ و شلوارجین سبزآبی تیره رو انتخاب کرد
هندونه سبز_راه راه_قلمبه سر جاش جلوی مبل قل قل می خورد
پسر لباسهاش رو پوشید و یه کتونی سورمه ای هم از کمد برداشت و به سمت در اتاق رفت.از جلوی هندونه رد شد.هندونه یه کمی بالا پرید ودنبالش قل خورد.پسر برگشت و روی زانوهاش نشست.هندونه روناز کرد یه کمی هم با ناخنهای بلندش قلقلکش داد.بوی مطبوع_هندونه تو اتاق پیچید.پسر خم شد و لبای صورتی رنگش رو روی پوست خنک و سبز و صیقلی هندونه گذاشت و بوسش کرد و بهش گفت:تو اینجا می مونی تا من از مهمونی برگردم .مواظب خونه هم باش.اگه کسی زنگ زد تلفن رو جواب نده خوب ؟
هندونه دور خودش قل قل خورد یعنی که خوب

Friday, August 22, 2008

آرزوی بسیار بزرگ را آرمان نامند


چیزی شده پسرجونم؟
پسرجون نگاه غمگینی به دوستش کرد و گفت:چرا؟...چی شده که دیگه به من خیانت نمی کنی؟
دوستش رنگش پرید.یه کم هم سردش شد.چشاشم یه جورایی گرد شد عین هروقت که بخواد دروغ بگه
دوستش گفت: پسر جونم به خدا من هیچوقت به تو خیانت نکردم
پسرجون شروع به گریه کرد
دوستش گیج شده بود.فکرکرد که خوبه دلداریش بده .رفت بغلش کنه که پسرجون محکم دستش رو پس زد و داد زد :نمی خواااااااااااااااااام
دوستش که بد جوری جاخورده بود عقب پرید
پسرجون هق هق کنان گفت:من... دلم می خواد
دوستش با احتیاط پرسید:چی دلت می خواد
پسرجون نفس عمیقی کشید از اون نفس های بعد گریه و در حالیکه از سبکی سرش گیج شده بود لبخند هیستریکی زد و گفت: دلم می خواد بهم خیانت کنی

Saturday, August 09, 2008

غیرت قناری


همه دخترای محل عاشقشن با اینکه هنوز یه پسر کوچولوی نه ساله هست.بدن تو پر(آخه ژیمناستیک رفته از پنج سالگی)موهای سیخ سیخ مشکی ....چشمای گرد دخترونه و آبی
تی شرت قرمز و یه شلوارک سبز تنشه با کتونیه سفید
دوان دوان سی دی به دست داره به طرف خونه می ره . آخه جادوگر(عموش که تو آمریکا زندگی می کنه اومده و خونه مامان بزرگه .خونه مامان بزرگ هم دوتا کوچه بالاتر از خونشونه)براش سه تا سی دی اورجینال بازی مورد علاقه اش رو آورده وچند دقیقه است که بهش هدیه داده
خوشحاله خوشحال شلنگ تخته اندازان به سر پیچ کوچه که رسید از پشت درخت یه پسر کوچولوی دیگه پریدبیرون و گردنش رو محکم گرفت و اونو به خودش چسبوند
این یکی شازده موهای پرپشت قهوه ای داره با چشای کشیده.چشاشم قهوه ایه. هشت وخورده ای سالشه فکر کنم.اصلا هم بهش نمی آد.یعنی بهش می آد ده سالش باشه...طفلی از الان سختی روزگار پیرش کرده.ولی خیلی خوشگله
یه سالی هم هست که می ره کشتی یاد می گیره
تی شرت سفید و شلوار لی خوشگل آبی با یه کتونی سفید و صورتی پوشیده
پسر کوچولو اولی در حالیکه می خواست خودش رو آزاد کنه داد زد :ول...م کن
پسر کوچولو دومی هم که الان همه فن های کشتی یه جا یادش اومده محکمتر گرفتش و گفت:ک..جا
پسر کوچولو اولی دست و پای بی نتیجه ای زد ولی آزاد نشد که
پسر کوچولو دومی که هنوز داشت با قدرت حرکات پسر کوچولو اولی رو مهار می کرد گفت :اینا... چیه... دس...تت
پسر کوچولو اولی دید که نه بابا نتیجه نداره آروم شد و گفت:جادوگرسه تا سی دی داده... اورجیناله
هفت هشت ثانیه هردو آروم موندن سر جاشون
پسر کوچولو اولی یاد بازی افتاد و دلش قی لی وی لی رفت. داد زد:ولم کن ... دوباره تقلا کرد که در بره اما بازم یه تلاش بی نتیجه
پسر کوچولو دومی که همینطور گردن پسر کوچولو اولی رو تو بغل محکم گرفته بود داد زد:سی دی هارو بده
پسر کوچولو اولی تقلا کنان:چ...ر...ا
پسر کوچولو دومی پسر کوچولو اولی رو ول کرد و با حرص داد زد:می خوام بندازمشون دور.هر سه تا شون رو دارم.اورجیناله . بابام آورده(آخی نازی یادم نبود باباش بارسلون زندگی می کنه از مامانش طلاق گرفته. اونم همین هفته اینجا بود) بغض کرد و گفت:خودم بهت می دم همشونو.اصلا هر چی می خوای بگو خودم بهت می دم

Saturday, August 02, 2008

یه جایی خوندم کسیکه می فهمه مثل کسی هست که می دونه بالای سرش یه سنگ پنجاه تنی به نخ وصله و آویزونه.سنگه نمی افته اما تا آخر عمر اون بنده خدا می ترسه

جوکر رنگی از صدای هق هق گریه هاش از خواب پرید.چشماشم اشکی شده بود.بالاخره همه ایرادی دارند یکی از ایراد های جوکر رنگی اینه که نمی تونه تو بیداری گریه کنه.یکی دیگش هم اینه که خیلی از قدرت دنیایی که توش زندگی می کنه می ترسه.چند وقت پیش فکر می کرد :حالا هی به خودت بگو نمی تونی گریه کنی یه بلای سرت بیاره دنیا که حسابی گریه کنی
نگاهی به جوکر سیاه وسفید انداخت.خواب بود.از خوبیهای جوکر سیاه وسفید اینه که اگه بخواد می تونه گریه کنه

Friday, July 25, 2008

سوال این است:چه کسی واقعا می تواند گرایش خود را مشخص کند؟


جوکر رنگی دسته ورقها را روی میز گذاشت و به اتاق کتاب رفت.جوکر سیاه و سفید که کتاب نیمه بازی جلویش بود پشت میز مطالعه سخت متفکرنشسته بود
جوکر رنگی برای اینکه تمرکز جوکر سیاه و سفید را به هم نزند به آهستگی به سمت یکی از کتابخانه ها رفت
جوکر سیاه وسفید زیر لب زمزمه کرد:تنها موجودی که می تواند ادعای داشتن رژیم غذایی گیاهی را داشته باشد گیاهی است که فقط از گیاه تغذیه می کند

Sunday, July 20, 2008

عاطفه؟



کشته مرده اون "عاطفه؟ "گفتنشم
بهم یاد داده:قهرهستی باش ولی حرف بزن
یه بار با داریوش اسد زاده و رامبد جوان واسماعیل محرابی و اون پسر کوچیکه علی نشسته بود دم در تو سرما و آتیش روشن کرده بودند و با هم راجع به زناشون بحث می کردند...آخر بحث داریوش اسد زاده گفت :گه خوردین و رفت بالا...رامبد ازش پرسید:بابا نتیجه بحث چی شد...گفت:هیچی گه خوردیم
منکه گریه بلد نیستم فکرم نکنم اون دلش بخواد براش گریه کنم
خیلی دوستش دارم...یعنی من چند نفر رو دوست دارم بابام بودن...اولی خسرو شکیبایی .اگه نه آل پاچینو.اونم اگه نمی شه ابی.اونم اگه نمی شه...آخریشم بابای خودم بود که کاش نمی شد

Tuesday, July 15, 2008

بچه که بودم عاشق حضرت علی بودم.تولدش مبارک


لا له لا له لا له له له لا لا
صدای دف بلند تر شد
لا له لا له لا له له له لا لا
علی خوشگله وارد حیاط شد و کنار در نشست
پیر دستگیر داشت می خوند:این کج و راست می روی باز چه خورده ای بگو ...مست و خراب می روی خانه به خانه کو به کو
علی خوشگله یه کم دیر اومده بود...تقریبا مثل همیشه.حالا همه درویش ها وسط حیاط ایستاده بودند و چرخ می زدند
علی گیتاریست شروع به زدن ملودی کرد. علی گیتاریست با علی خوشگله فرق داره یه کم اسماشون شبیه هم هست
پیر دستگیر خوند:با که حریف بوده ای بوسه ز که ربوده ای...زلف که را گشوده ای حلقه به حلقه مو به مووووووووووووووووووووووووو...پیر دستگیرکلمه مو رو خیلی کشید
علی درامر شروع به زدن درام کرد.این علی درامر هم با علی خوشگله و علی گیتاریست فرق داره
دراویش رقص رو تندتر کردند
پیر دستگیر اومد وسط و خوند:با که حریف بوده ای ...با که حریف بوده ای...ما که حریف بوده ایم...با که حریف بوده ای...با که حریف بوده ای...چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو
صدای گیتار الکتریک بلند شد
علی خوشگله لباساش رو در آورد و اومد وسط جمع و شروع به چرخیدن کردن کرد.جماعت ایستادند تا علی خوشگله رو ببینند مثل همیشه.صدای سازها قطع شد.علی خوشگله می چرخید تند تر تند تر
پیر دستگیر شروع به خوندن کرد:پر شد از عشق علی اعضای من
دف شروع کرد...درام شروع کرد...فلوت شروع کرد...گیتار شروع کرد
علی خوشگله خوند:هو حق و حق هو علی مولای من...هو حق و حق هو علی مولای من...هو حق و حق هو علی مولای من...علی مولای من...علی علی مولای من
جماعت درویش شروع به چرخیدن کردند.علی خوشگله وسط می چرخید
پیر دستگیر شروع به خوندن کرد:ای به سر زلف تو سودای من...وز غم هجران تو غوغای من...لعل لبت شهد مصفای من...عشق تو بگرفته سر و پای من...من شده تو آمده بر جای من
همه ساکت شدند و علی خوشگله خوند:هو حق و حق هو علی مولای من...هو حق و حق هو علی مولای من...هو حق و حق هو علی مولای من...علی مولای من...علی علی مولای من

Friday, July 11, 2008

همزیستی مسالمت آمیز دو انگل...تقدیم به خودم که از مورچه متنفرم


!کوتاه
ها؟چته داد می زنی؟
!اینکار رو نکن برات خوب نیست
.چشم
!عوضش اونکار رو بکن خیلی خوبه
.چشم
!انقدرهم نگو چشم
چی بگم؟
.بگو ای به چشم
برو بابا دیوونه تو کی هستی اصلا؟
من کی هستم؟من خودتم کوتاه.خودت کی هستی که من رو می بری زیر سوال بدبخت دهاتی پاپتی روانی

Friday, June 27, 2008

تَرَسَمَ تَرکَ

دو تا پسر یه روز صبح تصمیم گرفتند دنبال سوژه سکسی برند.از خونه هاشون خارج شدند و با هم راه افتادند تو خیابون.اولین کسی رو که دیدند یه خانوم خیلی خوشگل وسکسی بود.بهش پیشنهاد سکس دادند. خانوم با مهربونی گفت:من مامانتون هستم و دلم نمی خواد با بچه هام سکس داشته باشم.پسرها یه کم تو ذوقشون خورد ولی به راهشون ادامه دادند تا به یه دختر خوشگل و جوون رسیدند.بهش پیشنهاد سکس دادند . دختر با خنده و ناز گفت:داداشای خنگم من حاضر نیستم با شما سکس داشته باشم.پسر ها که سرخورده شده بودند به هم با تعجب نگاه کردند ولی باز به راهشون ادامه دادند.تو راه یه پسر خیلی خوشگل رو دیدند.با شک و کمی ترس بهش پیشنهاد سکس دادند . پسر خوشگل با عصبانیت سرشون داد زد که:شما داداشای بدی هستید و به حالت قهر از اونها دور شد. پسر ها از این همه پیاده روی خسته شده بودند.دیگه شب شده بود.پسر اولی از پسر دومی خواهش کرد که شب رو تو خونه اون بخوابه.پسر دومی قبول کرد و به خونه پسر اولی رفت . اونها تا صبح تو آغوش هم خوابیدند