Wednesday, November 23, 2005

رقیب؟


کبوترها داشتن بازی میکردند
یه کم دور تر یه کلاغ نگاشون میکرد
هر روز کارش این بود که بیاد اونجا و اون کبوتر سفید و نگاه کنه
اینبار بهش خوب دقت کردم
اشک تو چشاش پر شده بود
راستش من میدونستم که عاشق اون کبوتر شده

Sunday, November 13, 2005

دل تنگی


پسر وارد خانه شد
هم اتاقیش هنوز بیدار بود
پسر:سلام
هم اتاقی:وای سلام عزیزم چه خوب شد اومدی
پسر نگاه سردش را به او انداخت
شادی اشکاری روی صورت هم اتاقیش بود
بیا بشین پیش من خواهش میکنم
پسر:من میرم بخوابم