Monday, April 23, 2007

آرزوهاي كوچك مرد بزرگ...تقديم به آريا


گزارشگر:سلام آقا
جوان:سلام
گزارشگر:مي تونم نظر شمارو در مورد استقلال از خانواده بپرسم؟
جوان اخمي كرد و گفت:نظري ندارم
گزارشگر:خيلي از جوانهاي هم سن شما به يه خونه اشاره داشتن و براي اون خونه مشخصاتي رو در نظر داشتن .شما ايده آلي ندارين؟
جوان براي اينكه گزارشگر را دست به سر كند گفت:يه خونه با يه دست مبل و يه اتاق خواب
كارگردان كه تازه وارد اتاق تدوين شد رو به تدوينگر كرد و گفت:برگردون اين قسمت رو.فيلم به عقب بر گشت. كارگردان كه مرد مسني بودبا تعجب گفت:اين مرد... دوست منه ولي ...ولي چطور انقدر جوون مونده؟

Monday, April 09, 2007

جعبه شكلات مادر


پيرمرد چشم آبي جعبه شكلات رو به تنها هم كوپه ايش پسر مو طلايي تعارف كرد
پسر يك شكلات برداشت و داخل كوله اش قرار داد
پيرمرد با مهرباني گفت: دوست نداري؟
پسر:دوست دارم .نگاه پيرمرد به پسرآرامش مي داد...دلم مي خواد شكلاتي كه از شما گرفتم رو به مادرم بدم
پيرمرد: چه فكر خوبي .مادر ها مهربون و نازنينن.پس يكي ديگه بردار
پسرجعبه خالي شكلاتي رو از كوله در آورد و گفت:راستش از آسايشگاه رواني بر مي گردم...مادرم ...بهم اين جعبه خالي رو داد و گفت كه هروقت دلم خواست از توي اين جعبه شكلات بردارم.فكر مي كنه جعبه پر هست. حواسش رو از دست داده