Saturday, August 25, 2007

شهر زشتها -تقدیم به خودم


بدویین بیاین ببینین .یالله...اومدن...خیلی هستن.تا حالا این همه خوشگل یه جا ندیده بودم.بدویین
جمعیتی از زشت رویان به سمت تنها درمانگاه شهر که همیشه بدون بیمار بود دویدند
تعداد خوشگلها به صد نفر می رسید اما این تعداد در برابر هزاران زشترو کم به نظر می رسید
هی اینجا رو این یکی رو ببینین چه خوشگله
همه داشتند به پسر کوچکی اشاره می کردند که بیهوش روی تخت کثیف بیمارستان افتاده بود

9 comments:

Anonymous said...

شاید گیجم

من که نفهمیدم

Alfons said...

عشق ِ ممنوع

تازه عضو آن محله شده بودیم، چیز جالبی ندیده بودم و نشنیده بودم، جز حضور فرشته ی سیاه! زیبایی شب های کودکانشان را در آن دهکده ی بی چیز می ساختند. همه اش خنده بود، بی هیچ ترسی. تا آنکه آن شب فرشته ی سیاه را، بالای تختم دیدم! تنها از بالاپوشش شناسا بود. صدایم کرد... باید پشت او می رفتم... و رفتم! بعدها تصویر حقیقی او را روی دیوار قلعه ی مار دیدم!
----------
من ِ گناهکار بدنبال او می روم. دیوارهای غار یخ زده اند و او می خواهد مرا به خاطر عشق ممنوع مجازات کند. به انتهای غار می رسیم. او باز می گردد ظاهرا مرا نظاره می کند، اگر به درستی جایگاه چشمانش را یافته باشم.
با صدایی گرفته اما رسا می گوید: ای صاحب عشق ِ ممنوع، عشق تو پاک است! اما برای دنیا ممنوع. برای ملحق شدن به دنیای هم ترازانت آماده شو...
دیوار غار همچو دری باز شد و من خود را داخل تالاری یافتم...
و این است آغاز راه...
----------
بوی تخم مرغ پخته حالم را بد می کند. خود را در حال حمل چند سانویچ عجیب می بینم. ظاهرا یک رستوران سر راهی ست... پس من آنجا چه می کنم؟
صدای فریاد خانمی می آید: پشیمانی شبه سیاه را از معرفی ات، تا پایان امروز حس می کنم!

Alfons said...

پیشرفت در ابهام
تو فوق العاده ای
به نظر هر کس می تونه 10 تا برداشت مختلف بکنه

Anonymous said...

سلام. اجازه هسست روی پسر لینکتون کنم؟!

Anonymous said...

راستي چرا هميشه قصه ما آدم‌ها وارونه است!
در ضمن خوشحالم كه دست از سر جوكرهات براداشتي
!!!
مي‌بوسمت

aram said...

پنهان ترين زاويه هاي يك شهر بي قاعده

Anonymous said...

سلام کوتاه جان
مدتی است برگشتم با همون آدرس فقط توی بلاگفا
دوست دارم باز هم بیای و بخونیم
دوستت دارم

Anonymous said...

سلام.بلاگت جالبه.مطالبت واقها محشره...به منم سر یزن.بای

Anonymous said...

او خوشبخت بود. چون هيچ سؤالي نداشت. اما روزي سؤالي به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختي ديگر، چيزي كوچك بود.
او از خدا معني زندگي را پرسيد. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: «اجابت تو همين سؤال توست. سؤالت را بگير و در دلت بكار و فراموش نكن كه اين دانه‌اي ا‌ست كه آب و نور مي‌خواهد

او سؤالش را كاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شكفت و ريشه كرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالي شد و هرشاخه سؤالي و هر برگ سؤالي.
و او كه روزي تنها يك سؤال داشت؛ امروز درختي شد كه از هرسرانگشتش سؤالي آويخته بود. و هر برگ تازه، دردي تازه بود و هر باز كه ريشه فروتر مي‌رفت، درد او نيز عميق‌تر مي‌شد.
فرشته‌ها مي‌ترسيدند. فرشته‌ها از آن همه سؤال ريشه‌دار مي‌ترسيدند.
اما خدا مي‌گفت: «نترسيد، درخت او ميوه خواهد داد؛ و باري كه اين درخت مي‌آورد. معرفت است.
فصل‌ها گذشت و دردها گذشت و درخت او ميوه داد و بسياري آمدند و جوابهاي او را چيدند. اما دردل هر ميوه‌اي باز دانه‌اي بود و هر دانه آغاز درختي‌ست. پس هر كه ميوه‌اي را برد دردل خود بذر سؤال تازه‌اي را كاشت.
«و اين قصه زندگي آدم‌هاست» اين را فرشته‌اي به فرشته‌اي ديگر گفت