Tuesday, June 05, 2007

تفنگ بازی


صدای ترقه تفنگ اسباب بازی پسر کوچولوی پیراهن قرمز کوچه را پر کرد.همبازی پیراهن آبی اش دستش را روی سینه اش گذاشت و ادای مردن را در آورد و به دیوار کاهگلی تکیه زد.بالای سر پسر کوچولو پنجره درب و داغانی به رنگ سفید توی چشم می زد.شاپرک کوچکی از پنجره وارد اتاق نم گرفته و نیمه روشن شد
پیرمرد نحیف و ژنده پوشی سرش را روی زانو گذاشته بود و گریه می کرد.مرد بلند قد و زیبایی بالای سرش ایستاده بود.پیرمرد سر از زانو برداشت و با التماس به مرد نگاه کرد.مرد لبخندی زد :اصرار نکن
پیرمرد:نوه ام... تورو خدا آقای حضرت عزراییل اجازه بدید یه بار دیگه ببوسمش

10 comments:

Anonymous said...

حالا اجازه داد یا نه

aram said...

تموم شد

Alfons said...

تموم؟نمی دونم والا
اصلا نمی دونم فهمیدمت یا نه!

Anonymous said...

سلام دوست خوبم

اگه دوست داشتی به من یه سری بزن
خوشحال میشم
ممنون

Anonymous said...

چرا من فکر میکنم خیلی بی رحمم ولی وقتی این نوشته هات رو میخونم ..... نمی دونم

Anonymous said...

وقتی که می فهمیم خیلی دیره یا شاید هم دیر می فهمیم
بهبد

Anonymous said...

هضم نشده برام !
عجیب بود
راستی کم پیدایی خیلی وقته ازت بی خبرم ؟
امیدوارم حالت خوب باشه

Anonymous said...

هنوز تفنگ بازیشون تموم نشده ؟

پسر قبیله said...

چه صدای بلندی دارند بعضی ترقه ها

aram said...

چقدر انتظار براي حضور يك نازنين