Monday, January 22, 2007

خدا


صداي در رشته افكار جوكر رنگي را پاره كرد
جوكر سياه و سفيد كه مشغول خواندن كتاب هري پاتر بود شروع به نق زدن كرد و گفت:معلوم نيست چرا تو اين قسمت جاي پرفسور اسنيپ خاليه
جوكر رنگي به سمت در رفت و در را باز كرد.مردي با شنل سياه و موهاي لخت و صورتي بي حالت جلوي در ايستاده بود
جوكر رنگي لبخندي زد و گفت:بفرماييد تو پرفسور
پرفسور اسنيپ وارد شد
جوكر سياه و سفيد با دهاني باز به پرفسور نگاه كرد
جوكر رنگي صندلي را جلو كشيد و پرفسوررا به نشستن دعوت كرد
جوكر رنگي رو به جوكر سياه و سفيد كه سرجايش خشك شده بود و گويي تحمل درك موضوع را نداشت كرد و گفت:نمي خواي به پرفسور خوش آمد بگي؟آخه تو و من ميزبانيم ...خنديد و با ملايمت جوكر سياه و سفيد رو بوسيد و آرام گفت:يادت نرفته كه ميزبانيم ... رفته؟
جوكر سياه و سفيد براي لحظه اي حضور پرفسور اسنيپ را نديده گرفت و گفت:چطور ممكنه يه كاراكتر از كتاب بيرون بياد
جوكر رنگي سه ليوان مشروب آماده كرد
ليوان ها را روي ميز گذاشت
پرفسور اسنيپ ليوانش را به دست گرفت ومشروب را مزمزه كرد
جوكر سياه و سفيد هم مشروبش را يكسره سر كشيد
حالا حال بهتري داشت
پرفسور اسنيپ رو به جوكر سياه و سفيد كرد و گفت:چرا بايد از حضور من تعجب كني؟آيا بودن كنار جوكر رنگي چيزي نصيب تو نكرده... شايد تو كاراكتر نيستي .پرفسور با طعنه ادامه داد: يا شايد فراموش كردي؟
جوكر سياه و سفيد سرش را پايين انداخت و گفت:فراموش كردم
پرفسور رو به جوكر رنگي كرد و گفت:بين كاراكتر ها شايع شده شما چيزي راجع به خالق اصلي مي دونين
جوكر رنگي:خوب من به يك نكته پي بردم كه خيلي آشكار بوده اما كمتر كسي به اون توجه كرده...پرفسور اجازه مي دين خالق اصلي رو خدا نام گذاري كنم؟
پرفسور تاييد كرد
جوكر رنگي اضافه كرد:خالق اصلي كه از اين به بعد به نام خدا مي شناسيمش كسي است كه با وجود داشتن قدرت بي نهايت و علم بي حد وحصر در حاليكه در همه فضايل از ديگران برتر است مظلوم ترين موجود هستي است
پرفسور اسنيپ نگاهي به جوكر رنگي انداخت و گفت: به اين دليل كه با وجود تمام اينها و با وجود اينكه به ما نزديك هست اما ما حضورش رو احساس نمي كنيم يا اينكه بيشتر موجودات متفكر نزديكي او رو به خودشون احساس نمي كنند و يا فراموش كردند...و با تاكيد روي كلمه فراموش موجبات معذب شدن جوكر سياه و سفيد را فراهم كرد
جوكر رنگي لبخندي زد و گفت:دقيقا
پرفسور ادامه داد:اين چيزي بود كه من هم به اون رسيده بودم...اما براي اطمينان بيشتر و اينكه بدونم آيا چيز مهمتري يا سند و مدركي در مورد وجود يا عدم وجود خالق اصلي در دست داري به اينجا اومدم.لحظه اي مكث كرد و ادامه داد:تو بايد عاشق خالق اصلي باشي اينطور نيست؟
جوكر رنگي :همينطوره پرفسور

Friday, January 12, 2007

شعبده بازي خدا

مادر بزرگ بعد از شام پرتقالي پوست كند وبراي نوه عزيزش آورد
علاقه بين اونها وصف نشدني بود. بعد از فوت پدر بزرگ با هم زندگي مي كردند.هواي هم رو داشتند.هر دو تو زندگي سختي زيادي كشيده بودند.حالا تو اين دنياي بزرگ فقط همديگر رو داشتند
پسر روي مادر بزرگ رو بوسيد و شروع به خوردن كرد.كم كم احساس كرد كه ميوه توي گلوش گير كرده.به سمت آشپزخانه رفت و يك ليوان آب خورد.اما نفسش هر لحظه بيشتر مي گرفت
پسر در حاليكه دست و پاش بي حس و تنفس براش سخت ترمي شد با صدايي كه به زور از ته حلقش در مي اومد مادر بزرگش رو صدا كرد
مادر بزرگ لنگ لنگان به طرف نوه عزيزش دويد.هر دو فكر مي كردند ميوه اي كه چند لحظه قبل پسرخورده بود توي گلوش گير كرده .پسربا اشاره از مادر بزرگ خواست تا به پشتش ضربه بزنه شايد راه تنفسش باز بشه.مادر بزرگ با تمام وجود به پشت پسرضربه مي زد تا راه تنفس پسر رو باز كنه.دست و پاهاي پسر كم كم اون درد شديد رو حس نمي كرد.همينطور كه خفگي به سمت قفسه سينه اش مي رسيد ضربات كم جان مادر بزرگ رو هم ديگه حس نمي كرد .حالا از بالا به خودش نگاه مي كرد.مرگ سختي بود دردناك و وحشت آور.مادر بزرگ كنار جسد پسرنشسته بود و با صداي بلند گريه مي كرد.پسر فرشته اي رو كنار خودش ديد.ازفرشته سوال كرد :چي شد ؟فرشته مرگ جواب داد:انتظار نداشتي غم و تنهايي دق مرگت كنه؟پسرپرسيد:پس پرتقال؟فرشته مرگ خنديد و گفت:تو دق كردي...پسربه مادر بزرگ نگاه مي كرد.ناله هاي مادر بزرگ رو نمي تونست تحمل كنه.وقتي زنده بود حتي فكرش رو هم نمي كرد كه روحش بعد از مرگ بتونه گريه كنه. تا وقتي زنده بود غرورش بهش اجازه گريه نمي داد و حالا روحش داشت زار زار براي مادر بزرگش گريه مي كرد.مادر بزرگ گاهي روي جسد نوه خم مي شد و گاهي به صورت خودش چنگ مي زد و خدا روصدا مي كرد. خدااااااااااااااااااااااااا....چهره فرشته مرگ تغيير كرد و تبديل به فرشته اي ديگر شد.فرشته جديد دستش رو روي سينه پسرگذاشت .پسراحساس خفگي كرد.وحشتناك تر از دفعه قبل.درد دست و پاهاش رو تسخير كرد و روحش كرخت شد و ...نگاهي به مادر بزرگ انداخت.مادر بزرگ مي بوسيدش و از خدا تشكر مي كرد كه نوه عزيزش رو بهش برگردونده.پسرمادر بزرگ رو بغل كرد و عاشقانه بوسيد