Friday, June 27, 2008

تَرَسَمَ تَرکَ

دو تا پسر یه روز صبح تصمیم گرفتند دنبال سوژه سکسی برند.از خونه هاشون خارج شدند و با هم راه افتادند تو خیابون.اولین کسی رو که دیدند یه خانوم خیلی خوشگل وسکسی بود.بهش پیشنهاد سکس دادند. خانوم با مهربونی گفت:من مامانتون هستم و دلم نمی خواد با بچه هام سکس داشته باشم.پسرها یه کم تو ذوقشون خورد ولی به راهشون ادامه دادند تا به یه دختر خوشگل و جوون رسیدند.بهش پیشنهاد سکس دادند . دختر با خنده و ناز گفت:داداشای خنگم من حاضر نیستم با شما سکس داشته باشم.پسر ها که سرخورده شده بودند به هم با تعجب نگاه کردند ولی باز به راهشون ادامه دادند.تو راه یه پسر خیلی خوشگل رو دیدند.با شک و کمی ترس بهش پیشنهاد سکس دادند . پسر خوشگل با عصبانیت سرشون داد زد که:شما داداشای بدی هستید و به حالت قهر از اونها دور شد. پسر ها از این همه پیاده روی خسته شده بودند.دیگه شب شده بود.پسر اولی از پسر دومی خواهش کرد که شب رو تو خونه اون بخوابه.پسر دومی قبول کرد و به خونه پسر اولی رفت . اونها تا صبح تو آغوش هم خوابیدند

Saturday, June 21, 2008

سه گانه

حرمان
پسرازخیابان داخل کوچه شد. مرد میانسالی آرام آرام در خم کوچه به سمت خیابان قدم می زد............به هم رسیدند.پسر کارت ویزیتش را به مرد داد............پسر به مرد نگاه می کرد.مرد راه خود را به سمت خیابان ادامه داد بدون آنکه چشم از کارت بردارد
هوس
پسر از خیابان وارد کوچه شد.مرد میانسالی را در خم کوچه دید.بهم رسیدند و پسر کارت ویزیتش را به مرد داد و به رفتن ادامه داد.........پسر برگشت و نگاه کرد.مرد بدون اینکه چشم از کارت بردارد به سمت خیابان می رفت
طلاق
پسر ازخیابان وارد کوچه شدومرد میانسالی را در خم کوچه دید.بهم رسیدند و جوان کارتش را به مرد داد......... مرد بدون اینکه چشم از کارت بردارد به سمت خیابان میرفت

Saturday, June 14, 2008

با مهر تقدیم به دوستایی که رو خودشون عیب می ذارن ...MR. zo'afa


تو قدر خويش نداني ز دردمندان پرس
كز اشتياق جمالت چه اشك مي‌ريزند
"سعدی"
دایی احمدم (روحش شاد)یه دوستی داشت اسمش آقای ضعفا بود.آقای ضعفا معلم بود. خیلی چیزا ازش یاد گرفتم .آقای ضعفا وقتی چیزی یاد می داد اینجوری نبود که بگه این کار درسته یا نادرست.یه احساس بهم می داد منم می گرفتم حرفش رو.یادمه یه بار من رو برد حموم.داشت پشتم رو لیف می کشید .بهش گفتم:عمو من رون پام از جاهای دیگم خیلی بزرگتره( بچه های محل به این قضیه گیر داده بودند و منم خجالت می کشیدم) آقای ضعفا چی گفت؟هیچی...فقط با صدای بلند خندید.صدای خندش تو حموم پیچید.از اون روز به بعد دیگه نه خودم به رون پام گیر دادم نه گذاشتم کسی گیر بده