Saturday, May 13, 2006

انگیزه همیشگی

مسافر خانه چی:بفر مایین آقا امری دارین
بازرس کارتش را به پیر مرد نشان داد و گفت:لطفا منو به اتاق صاحب این عکس راهنمایی کنین
پیرمرد به عکس نگاه کرد و گفت:از این طرف آقا
پیر مرد بازرس را به سمت اتاق سی و چهار راهنمایی کرد و بعد از رسیدن جلوی اتاق از بازرس جدا شد
با صدای کوبیدن در مرد جوان به سمت در رفت و آن را باز کرد
جوان:بفرمایین
بازرس:من بازپرس قتل هستم
جوان:بفرمایین داخل اتاق
بازرس:من به این نتیجه رسیدم شما مرتکب چهل و دو مورد قتل مردان بین بیست تا پنجاه سال در شانزده شهر شدید
جوان:قبول می کنم.
بازرس وارد اتاق شد و گفت:توی این شش سال با خودتون فکر کردید که چرا کسی نتونسته دستگیرتون کنه
جوان:برام مهم نبود
بازرس:من شما رو بعد از قتل هفتم شناسایی کردم
جوان:عدد هفت رو دوست دارم
بازرس:حالا هم برای شما مهم نیست بدونید چرا تا حالا دستگیرتون نکردم
جوان:نه
بازرس:اما من براتون توضیح میدم.یکی از شبهای سال اول فعالیت شما به صورت اتفاقی وقتی که داشتم داخل ماشینم جلوی خونه فکر میکردم جوانی رو دیدم که داشت به زور با پسر سیزده چهارده ساله ای ور می رفت.پسرک با ترس و بدون اینکه به دست درازی های اون جوان اعتراض کنه مطیعانه به خواسته های جوان تن میداد.خوب اونها متوجه من نشده بودند چون قبل از اومدنشون به داخل کوچه کم نور من ماشینم رو خاموش کرده بودم و داشتم به انگیزه شش مورد قتل فکر می کردم.ناراحت شدم .خواستم از ماشین پیاده شم که سایه شما رو ابتدای کوچه دیدم.خود انگیزه جلوی چشمم بود
جوان: منتظر شدین من وارد قضیه بشم
بازرس ادامه داد:در ابتدا حدس میزدم جوان با دیدن شما پسرک رو رها می کنه .دوست داشتم برای پسرک آبروریزی بوجود نیاد.تصمیم داشتم بعدا سراغ جوان بروم.فکرش رو هم نمیکردم شما قاتل باشین
جوان:وقتی من اومدم اون جوان پسرک رو رها کرد؟بازرس لبخندی زد
بازرس:خودتون چی یادتون میاد
جوان:یادم نمیاد
بازرس:بله رها کرد.پسرک دوان دوان دور شد و شما و مرد جوان رودرو شدید.ضربه زیبای شما به صورت مرد جوان و بعد هم شکستن گردنش
جوان:پس از نظر شما ضربه من زیبا بوده
بازرس:بله
جوان:خوب حالا دستگرم می کنین؟بازرس گفت:خیر
جوان:پس چی؟بازرس گفت:من رو بعد از قتل ششم و چون نتونسته بودم شناساییتون کنم از کار روی پرونده شما منع کردند حالا هم اینجا اومدم تا بهتون بگم ششمین بازرس بعد از من به شما مشکوک شده
جوان با خنده گفت:حالا نظر شما چیه؟بازرس گفت:من شمارو تحسین می کنم.نمی خوام شما رو دستگیر کنند.با شناختی که از روحیات شما توی این چند سال بدست آوردم حدس زدم اگه برای یه بازپرسی ساده سراغ شما بیان چیزی رو ازشون پنهان نمی کنید.حدس من درست بود.از نظر من و شما پاک کردن جامعه از این کثافتها درسته.اما بازرس ششم به قانون توجه داره.ازتون میخوام اعتراف نکنین.اونها شمارو برای بازجویی می برند و در چند روز آینده وقتی خبر قتل جدید رو بشنوند و به این نکته توجه کنید که شما هم اعتراف نکرده باشین شمارو آزادمیکنند.و احتمالا چند سالی خواهد گذشت تا بازرس های بعدی به من شک کنند

Thursday, May 04, 2006

این خیلی سیاهه


جوکر سیاه و سفید که بیقراری روی صورتش موج می زد رو به جوکر رنگی کرد و گفت:من دچار روزمرگی شدم
جوکر رنگی:می دونم.بیا یه چیزی که تا حالا ندیدی نشونت بدم
جوکر سیاه و سفید ناباورانه پشت سر جوکر رنگی به راه افتاد
جوکر رنگی به سمت زیرزمین رفت .وقتی از راه پله به پایین می رفتند جوکر سیاه و سفید گفت:الان بگو من نمی تونم صبر کنم
جوکر رنگی گفت:به صبرش می ارزه
وارد زیرزمین شدند
جوکر رنگی بدون اینکه چراغ روشن کند به سمت گوشه ای از زیرزمین رفت
جوکر رنگی:بیا ببین
جوکر سیاه و سفید با حیرت متوجه حفره ای شد که تا بحال ندیده بود.نور اندکی که از راه پله به زیرزمین راه پیدا کرده بود محو شد
جوکر سیاه و سفید گفت:من از تاریکی می ترسم.انگار تنهام
جوکر رنگی دست جوکر سیاه وسفید را به نرمی نوازش کرد و گفت:داخل حفره نگاه کن
جوکر سیاه و سفید بعد از چند لحظه گفت:هیچی
جوکر رنگی :ببین یه جسمی توی این حفره هست که سیاه تر از هر چی سیاهی هست.اگه اینطور باشه تاریکی اطراف نقش روشنایی رو بازی می کنند
جوکر سیاه و سفید خندان بالا و پایین پرید و گفت:راست میگی دیدمش این خیلی سیاهه