Saturday, March 10, 2007

هندونه به اين بزرگي ...اين يك خاطره نيست يك داستان است


پسر ها مثل هر شب سر ساعت 10 تو فضاي سبز محل جمع شدند.تعدادشون معلوم نيست از اينجا كه من دارم مي بينم...راستش من دارم از توي خاطراتم نگاه مي كنم براي همين يه كم تصاوير گنگ هست.شب ها جمع مي شدند يا بهتر بگم جمع مي شديم (هرچي نبود يكي از اركان اون جمع من بودم .بعدا خودتونم تاييد مي كنين)و گراس مي كشيديم .چرا اين كار بد رو مي كرديم؟ خوب هر كدوم از ما حداقل يه بدبختي بزرگ داشت و فكر مي كرد بدبخت ترين آدم محل اونه...حالا بماند كه سطح فكريمون در سطح محل بود و حتي به شهر هم نمي رسيد...بعله مي دونم اين كه نشد دليل حالا بي خيال بشين تعريف كنم ... آره گراس مي كشيديم...خنده برامون قحطي شده بود و با گراس مي تونستيم يه كم بخنديم.هر دفعه يكي يه خاطره بي ربط يا يه جوك بي مزه تعريف مي كردو يك ساعتي مي خنديديم تحت تاثير گراس.اون شب من يه خاطره يادم افتاد از اووووووه كي ؟ موقعيكه 4سالم بود
پسر:چرا دارين چرت مي زنين مگه قرار نبود بخنديم
يكي از بچه ها:والله ما دلمون مي خواد بخنديم اما چيزي نيست كه بهش بخنديم
پسر:من يه خاطره دارم تعريف مي كنم خدا وكيلي بخندين
يكي ديگه از بچه ها:مي خنديم تو كه مي دوني قول ما قوله تازه نخوايم بخنديم هم گراس مي خندونتمون
بچه ها يه كم شارژ شده بودن و دو سه تاشون ريز ريز مي خنديدن
پسر:باشه مي گم ولي وقتي خنديدين به معصوميت بچه گيم نخندين باشه؟به خودم بخندين
بچه ها با هم :اووووووووه
يكي از بچه ها:من كه حسابي ترك تحصيلت قرار گرفتم(احتمالا مي خواسته بگه تحت تاثير)...و اداي من رو در آورد...بالا گفتم يكي از اركان من بودم ولي به خدا فقط همون يه شب رو اسكل شده بودم اونم خود خواسته...چقدر من فداكارم مي بينين؟
پسر:حالا گوش كنين با حاله
من بچه كه بودم عاشق بابام بودم
تعدادي از بچه ها اداي حالت تهوع رو در آوردن
پسر:هر جا بابام مي رفت منم مي رفتم.يه بار بابام داشت با مادرم صحبت مي كرد منم رفته بودم روي بلندي فكر كنم اونا پايين راه پله بودند و من بالا و داشتم با ذوق اون موجود افسانه اي يعني بابام رو نگاه مي كردم...بابام دستاش رو از هم باز كرد فكر كنم داشت براي مادرم مي گفت يه هندونه گرفتم به اين بزرگي منم اون بالا ذوق كردم فكر كردم بابام بهم ميگه بپر بغلم از همون جا شيرجه زدم رو سينه بابا...اون بنده خدا از همه جا بي خبر دستاش همينجوري از هم باز مونده بود حرف تو دهنش خشكيد منم اول با كله خوردم به سينه اش بعدشم افتادم دستم شكست
يكي از بچه ها ميون خنده بقيه بچه ها گفت:عجب خري هستي
حالا همه داشتيم به من مي خنديديم...البته به من الان نه من 4 سالگيم

16 comments:

aram said...

آغوشي كه براي تو باز نشده بود

آرش said...

شیرجه زدن همینه
عاقبت نداره کلا
آدم آروم آروم بره امن تره
ولی باز شیرجه میزنیم
خیلی هامون

Anonymous said...

آتیش گرفتن آدم برای دل سوزی های بچگیش
؟
قشنگه
تو بزرگی هات چقدر واسه خودت دل سوزوندی
؟
نشد که درست شبی ککه برای بابات آغوش باز کردی اون درست با سر بیاد تو شکمت
؟
*****
قشنگ بود
خیلی قشنگ

Anonymous said...

mese inke az bache gihat nabeghe boodi !

Anonymous said...

جوکر سیاه و سفید در حالیکه عرق پیشونی ش رو پاک می کرد به جوکر رنگی رو کرد و گفت:
می بینم که با چشمای گشاد شده داری ژورنالِ اجتماعی تماشا می کنی٬ اون هم روی دوچرخه و تو خیابون... و شروع به خندیدن به مکاشفه کرد
جوکر رنگی اهی کشید و گفت:
می بینم از شدت حسادت به زیبا رویان چشمات رو بستی!
.
.
.
آپم!

Anonymous said...

ba durud
tabadul link?
age khasti be man etelah bede
bye

Anonymous said...

" نقش نو " آمد تا از روزهایی نو برای ما ترانه ها بخواند .
مکانی برای نشان دادن تصویر حقیقی و شفاف از ما اقلیت های جنسی , مکانی برای انعکاس فریاد های در گلو خفه شده مان , مکانی برای جمع شدن افکارمان , برای روشن نمودن راه , برای پیمودن مسیر . . .

Anonymous said...

سلام کوتاه عزیز

من جدا خنده ام گرفت از خاطره چهار سالگیت واقعا خنده دار بود کلی منو خندوندی

و اعتراف می کنم خیلی روان و ساده حرفهایت را بیان می کنی چیزی ندارم برای گفتن به جز تشکر

Anonymous said...

سلام پسر . چطوری یا نه ؟ خوشی ؟ چه خبر از کجا ؟ بابا من با نوشته هات خیلی خیلی حال می کنم . راستش بگم که من هم از خنده مردم ولی خنده دار تر از اون اینه که من هم یه همچین تجربه ای رو از سر گذروندم ولی اونو نمی شه گفت چون خیلی سوتیه . همیشه شاد باشی و موفق دوست خوبم .

بهبد پرشان said...

سلام
اي ول بابا حال كردم
مي گم خوب شد كه چهر سالت بود ها و گرنه نيرو حاصله از ضربه رو تجربه عملي مي كردي

Anonymous said...

آخييييييييييييييييي...منكه اصلا خندم نگرفت!!گرس عجب چيز مزخرفيه ها

Anonymous said...

وبلاگي خوب با مطالبي كوتاه و در عين حال خواندني
ممنون

Anonymous said...

سلــــــــــــــــام سلام

چطور مطوری؟ خووبی؟


چرا نظر يادت رفت آخه[گریه] نگفتی من لاغر ميشم[چشمک]؟


مرسی اومدی
وبلاگ جالبی داری تبریک میگم


تا بعد بای وای

Anonymous said...

متن بالای منم یاسی پنگولی

Anonymous said...

آخرین کاری - ات که خواندم و چسبید ، همانی بود که داده بودی- اش به یوستین گردر ، یا برگمن ؟

خیلی بی مرام- ام ، نه ؟

saeed parsa said...

منهم ترک تحصیل قرار گرفتم . جدا جالب بود