Thursday, March 15, 2007

جوان بغضش رو فرو داد و گفت


جوان: بگو عشق من گوش مي كنم
پسر به شوخي گفت:چه بخواي و چه نخواي بايد گوش كني
هردوشروع به خنده كردند
پسر نفس عميقي كشيد و گفت
بالاخره تصميمم رو گرفتم...مي دوني كه... مي خوام برم
جوان ساكت شد.نه اينكه براش غير قابل انتظار بود نه ...درد آور بود ...خيلي ...انقدر كه احساس كرد نفسش بند مي آد. اينجور مواقع غرورش به كمكش مي اومد اما اين بارخبري از غرور نبود
پسر:نمي خواي بدوني كجا؟
جوان:نه عزيزم
پسر: مي خواي بدوني چرا؟
جوان: مي دونم
پسر: قربونت برم كه چراي همه چيز رو مي دوني .حالا اگه گفتي چيه چراش؟
پسر مي دونست جواب جوان يه چيزي شبيه شعر خواهد بوداما اينبار يه چيزي شبيه شعر نبود
چشماي جوان خيس شد...جوان:تو اين جهنم هيچ گلي فضا واسه رشد و عطر افشاني نداره
پسر به سمت كشو ميز آرايش رفت . دستمالي برداشت و برگشت و به جوان داد
پسر: بدون تو مي تونم يا
جوان :ادامه نده .لبخند زيبايي صورتش رو روشن كرد و گفت: هرجا باشي كفتر مني جلدمي...جوان به جلو خم شد ولب هاي پسر رو بوسيد
پسر كه شاد شده بود گفت: نمي خواي جلوي اين دل كندن رو بگيري؟
جوان بدون اينكه جوابي بده به سمت پنجره رفت و جلوي پنجره ايستاد...مامور شهرداري داشت خاك فضاي سبز روبه روي خونه رو عوض مي كرد
پسر هم به جوان و پنجره ملحق شد.نوري كه از بين پرده هاي افقي و فلزي قديمي رد مي شد سايه هاي راه راهي ايجاد كرده بود كه روي صورتشون افتاده بود. صورت هر دو شكل وهم آلودي پيدا كرده بود. جوان شروع كرد به دكلمه:يك روز ناگهان چون چشم من ز پنجره افتد بر آسمان مي بينم آفتاب تو را در برابرم...آه...مي بينم .جوان به فضاي سبز اشاره كرد و گفت: نمي تونم از اين خاك دل بكنم ...اينجا جايي هست كه كودكي كردم خاطره دارم اسير خاطره هاش هستم...هرجا نگاه مي كنم تويي ...منم...مادرم از همين جا رفت آسمون
پسر دستش رو دور كمر جوان حلقه كرد و سرش را روي شانه جوان گذاشت زمزمه كنان گفت:دلم مي خواست مخالفت كني
جوان بغضش رو فرو داد و گفت

19 comments:

Anonymous said...

اینجا نور نارنجی خورشید توان ذوب کردن یخهای دریاچه را ندارد تا ما قایقمان را در آن بیندازیم
حال که قایقمان را ساخته ایم مانده ایم بی آب در این بیابان
می گویند در آن دور دستها خورشید به زمین نزدیکتر است

باید رفت ؟؟؟
یا باید منتظر فصلی بود که خورشید به زمین نزدیک می شود ؟؟؟
باز هم خوبست که آندو قایقشان را ساخته اند

Anonymous said...

سلام کوتاه عزیز

بغض گلو را خفه کردن و از ریختن اشک امتناع کردن و از جدایی شعر گفتن و عاشقانه چشم به چشم معشوق دوختن و لحظه خداحافظی مردن قابل وصف نمی باشد نمی دانم چه بگویم چون من هنگام خداحافظی با او مردم

Anonymous said...

سلام عزیزم
قشنگ بود ولی متاسفانه کسی گوش نمی کنه
چرا ؟

آدم آهنی said...

چی می شه گفت

Anonymous said...

سلام مهدي جونم خيلي خوب بود و خوب ناراحت كننده منم از اين اتفاقا خوشم نمي آد راستي اگه يه روزه ديگه نوشته هاتو نمي خوندم فكر كنم خيلي وقت مي شد نه!!

saeed parsa said...

از تصویر پنجره و سایه ها بسیار لذت بردم ...

بهبد پرشان said...

سلام
اين واقعيتي بود كه براي هر كدام از ما آشناست و اين تكرار رفتن و ماندن چيزي كه من متنفرم ....

Anonymous said...

rastesh az khatere ghablit khili khosham omad va ham in

vaghan chera bazi oghat injorie?

mersi az inke sarzadi

bazam nazar bede
http://bargibarbad.blogfa.com

Anonymous said...

مادری را دیدم که در پی آب ریزان طبیعی فرزندش٬ در جامه٬ او را به باد نوازش خشن گرفت!

و پدری که با دیدار آب ریزش فرزندش به قصد٬ او را چند روزی از هستی ساقط کرد...

بعدها اما همان آب وضوگاه همسرش شد... !

آپم...

Anonymous said...

رفيق پيشاپيش عيد رو بهت تبريک ميگم..........برات تو سال جديد اروزي سلامت و شادکامي مي کنم....

آرش said...

کوه غم

Anonymous said...

سلام
اگر بخواهم کوتاه بگویم باید هیچ نگویم که در هیچ همه چیز یافت خواهد شد

Anonymous said...

دختر گلم یادت باشه دنبال 3 چیز ندو ، مترو ، اتوبوس و پسر، چون هر سه تاشون هر 10 دقیقه به 10 دقیقه دوباره میاد
----------
ba arezooye behtarinha dar sale jadid...Alfo

Anonymous said...

همیشه قشنگ و دوست داشتنی می نویسی. مثل یه گپ دوستانه لذت بخشه...
داستان پایینیه هم خیلی بامزه بود ولی ترکیب عجیبی با اون مساله گراس داشت. این فاصله با یه دنیا حرف نگفته پر شده!!!

پسر قبیله said...

دلش مي خواست مخالفت کني

Anonymous said...

نوروزت شاد و لبت پر خنده .

Anonymous said...

در مورد پست خودتون چیزی به ذهنم نمیرسه که بگم
اما در مورد کامنت تون: تنهایی همه ی زندگی مون رو پر کرده... چطوری میگین باید با چند کیلومتر فاصله.. با احتیاط از کنارش رد شد؟
نباید احتیاط کرد.. نباید ازش ترسید.. باید باهاش کنار اومد.. باید ریشه اش رو پیدا کرد
شما از تنهایی تون فاصله می گیرین؟
چطوری؟؟؟
مگه شدنیه؟

Anonymous said...

مرسي که به مي سري زدي
مريم پاييزي

Anonymous said...

سلام.ممنون که به سایت من سر زدی.
من آپ کردم.
فعلا بای.