شعبده بازي خدا
مادر بزرگ بعد از شام پرتقالي پوست كند وبراي نوه عزيزش آورد
علاقه بين اونها وصف نشدني بود. بعد از فوت پدر بزرگ با هم زندگي مي كردند.هواي هم رو داشتند.هر دو تو زندگي سختي زيادي كشيده بودند.حالا تو اين دنياي بزرگ فقط همديگر رو داشتند
پسر روي مادر بزرگ رو بوسيد و شروع به خوردن كرد.كم كم احساس كرد كه ميوه توي گلوش گير كرده.به سمت آشپزخانه رفت و يك ليوان آب خورد.اما نفسش هر لحظه بيشتر مي گرفت
پسر در حاليكه دست و پاش بي حس و تنفس براش سخت ترمي شد با صدايي كه به زور از ته حلقش در مي اومد مادر بزرگش رو صدا كرد
مادر بزرگ لنگ لنگان به طرف نوه عزيزش دويد.هر دو فكر مي كردند ميوه اي كه چند لحظه قبل پسرخورده بود توي گلوش گير كرده .پسربا اشاره از مادر بزرگ خواست تا به پشتش ضربه بزنه شايد راه تنفسش باز بشه.مادر بزرگ با تمام وجود به پشت پسرضربه مي زد تا راه تنفس پسر رو باز كنه.دست و پاهاي پسر كم كم اون درد شديد رو حس نمي كرد.همينطور كه خفگي به سمت قفسه سينه اش مي رسيد ضربات كم جان مادر بزرگ رو هم ديگه حس نمي كرد .حالا از بالا به خودش نگاه مي كرد.مرگ سختي بود دردناك و وحشت آور.مادر بزرگ كنار جسد پسرنشسته بود و با صداي بلند گريه مي كرد.پسر فرشته اي رو كنار خودش ديد.ازفرشته سوال كرد :چي شد ؟فرشته مرگ جواب داد:انتظار نداشتي غم و تنهايي دق مرگت كنه؟پسرپرسيد:پس پرتقال؟فرشته مرگ خنديد و گفت:تو دق كردي...پسربه مادر بزرگ نگاه مي كرد.ناله هاي مادر بزرگ رو نمي تونست تحمل كنه.وقتي زنده بود حتي فكرش رو هم نمي كرد كه روحش بعد از مرگ بتونه گريه كنه. تا وقتي زنده بود غرورش بهش اجازه گريه نمي داد و حالا روحش داشت زار زار براي مادر بزرگش گريه مي كرد.مادر بزرگ گاهي روي جسد نوه خم مي شد و گاهي به صورت خودش چنگ مي زد و خدا روصدا مي كرد. خدااااااااااااااااااااااااا....چهره فرشته مرگ تغيير كرد و تبديل به فرشته اي ديگر شد.فرشته جديد دستش رو روي سينه پسرگذاشت .پسراحساس خفگي كرد.وحشتناك تر از دفعه قبل.درد دست و پاهاش رو تسخير كرد و روحش كرخت شد و ...نگاهي به مادر بزرگ انداخت.مادر بزرگ مي بوسيدش و از خدا تشكر مي كرد كه نوه عزيزش رو بهش برگردونده.پسرمادر بزرگ رو بغل كرد و عاشقانه بوسيد
علاقه بين اونها وصف نشدني بود. بعد از فوت پدر بزرگ با هم زندگي مي كردند.هواي هم رو داشتند.هر دو تو زندگي سختي زيادي كشيده بودند.حالا تو اين دنياي بزرگ فقط همديگر رو داشتند
پسر روي مادر بزرگ رو بوسيد و شروع به خوردن كرد.كم كم احساس كرد كه ميوه توي گلوش گير كرده.به سمت آشپزخانه رفت و يك ليوان آب خورد.اما نفسش هر لحظه بيشتر مي گرفت
پسر در حاليكه دست و پاش بي حس و تنفس براش سخت ترمي شد با صدايي كه به زور از ته حلقش در مي اومد مادر بزرگش رو صدا كرد
مادر بزرگ لنگ لنگان به طرف نوه عزيزش دويد.هر دو فكر مي كردند ميوه اي كه چند لحظه قبل پسرخورده بود توي گلوش گير كرده .پسربا اشاره از مادر بزرگ خواست تا به پشتش ضربه بزنه شايد راه تنفسش باز بشه.مادر بزرگ با تمام وجود به پشت پسرضربه مي زد تا راه تنفس پسر رو باز كنه.دست و پاهاي پسر كم كم اون درد شديد رو حس نمي كرد.همينطور كه خفگي به سمت قفسه سينه اش مي رسيد ضربات كم جان مادر بزرگ رو هم ديگه حس نمي كرد .حالا از بالا به خودش نگاه مي كرد.مرگ سختي بود دردناك و وحشت آور.مادر بزرگ كنار جسد پسرنشسته بود و با صداي بلند گريه مي كرد.پسر فرشته اي رو كنار خودش ديد.ازفرشته سوال كرد :چي شد ؟فرشته مرگ جواب داد:انتظار نداشتي غم و تنهايي دق مرگت كنه؟پسرپرسيد:پس پرتقال؟فرشته مرگ خنديد و گفت:تو دق كردي...پسربه مادر بزرگ نگاه مي كرد.ناله هاي مادر بزرگ رو نمي تونست تحمل كنه.وقتي زنده بود حتي فكرش رو هم نمي كرد كه روحش بعد از مرگ بتونه گريه كنه. تا وقتي زنده بود غرورش بهش اجازه گريه نمي داد و حالا روحش داشت زار زار براي مادر بزرگش گريه مي كرد.مادر بزرگ گاهي روي جسد نوه خم مي شد و گاهي به صورت خودش چنگ مي زد و خدا روصدا مي كرد. خدااااااااااااااااااااااااا....چهره فرشته مرگ تغيير كرد و تبديل به فرشته اي ديگر شد.فرشته جديد دستش رو روي سينه پسرگذاشت .پسراحساس خفگي كرد.وحشتناك تر از دفعه قبل.درد دست و پاهاش رو تسخير كرد و روحش كرخت شد و ...نگاهي به مادر بزرگ انداخت.مادر بزرگ مي بوسيدش و از خدا تشكر مي كرد كه نوه عزيزش رو بهش برگردونده.پسرمادر بزرگ رو بغل كرد و عاشقانه بوسيد
24 comments:
یاد این شعر افتادم:
مادربزرگ
گم كرده ام در هياهوي شهر
آن نظر بند سبز را
كه در كودكي بسته بودي به بازوي من
در اوين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پاي راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم
...
سبز باشی.
آخی چقدر دلم تنگ شده بود برای نوشته های قشنگت مثل همیشه عالی بود
چه نفس گیر بود داستانت
چه معجزه غريبي
آسمان....روشن و آبی...کنون ابر و ملال انگیز......... سفید پوشیده بودم .... با موی سیاه ..... اکنون سیاه جامه ام با موی سپید....... می آیم .. میروم .. میاندیشم که شاید خواب بوده ام .. میاندیشم که شاید خواب دیده ام .. اما همه چیز یکسان است و با اینحال ....... نیست........ شاید بهترین موهبت انسانی همین روابط است .. عاطفی ..... وجدان ...................... همه کس و هیچکس
نوشتم معرکه بود و پريد کامنتم....نوشتم آخرش رو فقط کمي دوست نداشتم و باز م پريد
سلام كوتاه عجبي كه دوباره به من سر زدي ممنون از نظر لطفت هر بار مي يام يه داستان خوب مي بينم ولي دلم مي خواست بيشتر ببينمت تو چيز هاي ديگه منظورمه نوشته هاي ديگه راستش نمي دونم چرا گفته بودي روح بزرگي داري ولي خوشحالم كه يكي مثل تو نظر لطف داره كوتاه جان آهنگ از الهام مدفعي فنان عراقي هست من و يك نفر ديگه هم خيلي از اين آهنگ خوشمون ميياد به هر حال من دوباره يك مقاله ديگه كذاشتم تو وبلاگم خوشحال مي شم نظرت رو دربارش بدونم البته ننويسي منفي بافي و ناسيوناليسم
نوشته از من بود مهدي همنام عزيزم هم قبيله يادم رفت اسمم رو بنويسم
سلام .. خسته نباشی ... قشنگ بود اما یه سوال چرا این داشتانهای آخریت همه اش از مرگ می نویسی ؟ فکر نمی کنی کمی خوشی و زندگی به این نوشته ها تزریق کنی باعث دادن روحیه به دوستان خودت می شی ؟
پس گذار فرشته ها به اين طرفها هم افتاد
ولي فرشته با من جور ديگه اي رفتار كرد
ولي ديدن يه فرشته تو هر حالي لذت بخشه
منو ياد عزيزم انداختي
زيبا نوشتي
مثل هميشه
به کوتاهی همون لحظه مردن.به زیبایی لحظه زنده شدن .یعنی تولد دوباره.البته جملاتم خیلی کلیشه ای بود.ببخشید
چه جالب.میمیری اگه پیغام نذاری.به خودم میگم ها.ولی دلم نمیاد
سایه ی آب را بر عطش دیدم
و قناری را در هوای پرواز
سوسنی که خودش خواب می دید
و نقاشی می آموخت
کبوتری دیدم برای بچه هایش دانه نقاشی می کرد
و صبر را نقد
نشسته ای دیدم دوان چشم می راند
و خسته ای که بر ماشین حسادت می دوخت
تازیانه ای دیدم به اشرف می گفت
همت
و او می خندید
مشقهایم تمام نشده
هنوز دارم آب را حلاجی می کنم
سخت است
سخت
واقعا دردناک بود
ولی خیلی جالب بود برام
در هر حال در مورد مطلب قبلت هم بگم خیلی با حال نوشتی اگر چه با همش موافق نیستم
موفق باشی
Got me looking so crazy right now, your love's
Got me looking so crazy right now (your love)
Got me looking so crazy right now, your touch
Got me looking so crazy right now (your touch)
Got me hoping you'll page me right now, your kiss
Got me hoping you'll save me right now
Looking so crazy in love's,
Got me looking, got me looking so crazy in love.
You gotta do it, you gotta do it your way
You gotta prove it
You gotta mean what you say
I just can`t get U out of my head
Boy your loving is all I think about
I just can`t get U out of my head
Boy it`s more than I dare 2 think about
اقلا آخرش هر دو تا به هم رسيدن. and they lived happily ever after.
سلام كوتاه
پس اينجوري ميشه اگه اونجوري بمونيم ؟؟؟
خدا يا كمك كن ما را تا همانگونه كه خواستي زندگي كنيم
چقدر خوبه که یکی مثل تو انقدر خوب حرفش رو به آدم بزنه ... و خیلی خوب تر این که یکی مثل من بگه چشم یه آهنگ بهتر سعی می کنم پیدا کنم و این رو عوض می کنم .... البته سعی می کنم
سبز باشی.
بابا متفکر خیلی کوتاه ما رو کشتی و زنده کردی! باحال بود ممنون
Intoxicate me now
With your lovin' now
I think I'm ready now
I think I'm ready now
Intoxicate me now
With your lovin' now
I think I'm ready now
سلام
فقط میخواستم بگم
من هنوزم ساندرا رو و آهنگاشو دوست دارم
ضمنا اگه از حکومت ایران بدت میاد یک سری به من بزن
;)
Mani
kash hamisheh hameh chi ghashang tamum mishud albateh ghashang az dide ma chun kheili vaghtaha ghashangeh az dideh ma ba ghashang az dide khoda fargh mikuneh
Post a Comment