Thursday, December 14, 2006

تن تو كو

پسر كنار پنجره نشست و به رگبار تگرگ خيره شد. نسيم خنكي از درز پنجره داخل اتاق مي وزيد. خنكي اجباري ولي خوشايندي بود
تنها نشستي
شاپرك روي شانه پسرنشست و با پرهاي ظريفش گونه هاي پسررا نوازش كرد
پسر گفت:اين هوا تورو هم خونه نشين كرد؟
شاپرك گفت:آره
پسرآهي كشيد و گفت: غم هاي من ...سكوت من ... تنهايي من رو مي فهمي...تنهايي من و معصوميت تو با هم جور شده
شاپرك گفت:وقتي ديدمت واسه اولين بار...نجابت و غمت من رو ياد يه برگ انداخت...ميدوني يه برگ بود كه باهاش دوست بودم...خيلي با شكوه بود...وقتي همه برگها ريخته بودند اون تنهاي تنها مونده بود و توي زمستون روي بالاترين شاخه زندگي مي كرد و منتظر بهار بود...تكيه كلامش هم اين بود"خورشيد بيرون مياد باز
پسرگفت:يادم مياد تني بود مهربون ...به مهربوني تو... تكيه گاهم بود...خاطراتم با اون تن هيچوقت از يادم نميره حتي اگه موريانه ها مغزم رو بخورند
صداي خنده كريهي از موريانه هايي كه توي سقف لونه كرده بودند بلند شد
شاپرك اخمي كرد و گفت:به اونا توجه نكن
موريانه اي جيغ زد: ما صبر مي كنيم
حالا همه موريانه ها با هم جيغ مي كشيدند



19 comments:

Anonymous said...

داستان کوتاه قشنگی بود.
غمهای ما هم همانقدر زیاد است اما شادیهایمان بیشتر است

Anonymous said...

لعنت به موريانه ها
به آنها توجه نكن
موريانه ها بميريد از صبر
كوتاه نخواهد مرد

Roozbeh Ettehad said...

خورشید دوباره میاد بیرون. بازم دوباره بهار میشه. تنهای مهربون زیادی رو تجربه میکنه. آخرش هم موریانه ها مغزش رو می خورن. این رسم زندگیه.

Anonymous said...

درود
ممنون كه سر زدي
همين دو سه كلام بعضي ها مشوق و دلگرم كننده است
بله منم از اين ديار قم هستم حالا نمي دونم شما چطوري قضاوت مي كنيد در اين باره
اميدوارم بيشتر از اين با هم اشنا بشيم
از اين بلاگ اسپات كه نمي تونه متنها رو راست چين كنه بدم مياد
كمتر وقت ميكنم تو اينترنت متنهايي شبيه متنهاي شما رو بخونم ولي گفتم بخونم تا اگه خواستم نظري بدم چيزي فهميده باشم. فقط ميگم خوندم و قشنگ بود.
فعلا بدرود

Anonymous said...

درود
کوتاه اما مفید.
بدرود

aram said...

تنهايي تو با معصوميت من جور شده
زيباست

Anonymous said...

چه ميهمانان بي دردسري هستند مُردگان !
نه به دستي ظرفي را چرك مي كنند
نه به حرفي دلي را آلوده
تنها به شمعي قانعند
و اندكي سكوت


خیلی لطیف بود!!!
سبز باشی.

Anonymous said...

واقعا نگاه جالبي داري تو داستانت........آدم ياد کافکا مي افته

Anonymous said...

بهتر است غرورتان را به خاطر کسی که دوستش دارید از دست بدهید،تا اینکه او را به خاطر غرورتان از دست بدهید...

Anonymous said...

آنگاه كه با دستانت واژه عشق را بر قلبم نوشتي سواد نداشتم اما به دستانت اعتماد داشتم حال سواد دارم اما ديگر به چشمان خود اعتماد ندارم...

Anonymous said...

مي داني ؟
از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است
كودك
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم كه بي نهايت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نويسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور كن
آن ها در انديشه چيزي مبهم
كه انعكاس لرزاني از حس ترس و اميد را
در ذهن كوچك و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديك مي شوند
يادم مي آيد
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يك دسته مي كردم
...
*سرسبز باشی*

Anonymous said...

راستش میخواستم بهت بگم من هنوز گاهی به یاد داستان اون عاشق که معشوقش رو کشت تا با کسی تقسیمش نکنه می افتم و کمرم میلرزه واقعاً تاثیر گذار بود

Anonymous said...

موريته ها بريد شما براي چوبي خوبيد كه جون نداره

Anonymous said...

عزيزم حس و حالت را دوست دارم آه از اين دنياي مجازي كاش مي‌شد

Anonymous said...

غمناک...

Anonymous said...

فشار زمانه را حس کردم . . . دست های پینه بسته یک مادر خسته . . . یادم می آید که در آخزین بازی با تمام اندام کوچکش شاه دل را برید . . . دو خشت سالهاست که دلم نرس می خواهد !

Roozbeh Ettehad said...

دیگه نمینویسی؟

Soulmate said...

ترسناک شدی

Anonymous said...

اشكالي نداره. موريانه هم طعمه اند