پدربزرگ
عزیزم اینجا خونه خودته
آهی کشید و گفت :تو واقعا لطف داری تا الانم مزاحمت بودم
با خودش فکر کرد تا کی وضعیتم ادامه پیدا میکنه
تا کی باید یه مدت همدم تنهایی یه دوست بشم وقتی هم دوستم عشقش رو پیدا کرد بزنم بیرون
دوستش پرسید: جایی داری بری
گفت:آره میرم خونه پدربزرگم
پدربزرگ؟نمیدونستم اینجا فامیل داری .پس خیالم راحت باشه دیگه
آره .من دیگه میرم
دوستش گفت: باشه عزیزم مواظب خودت باش
پسر با دوستش خداحافظی کرد و شروع به پیاده روی کرد
تا خونه پدربزرگ راه زیادی نبود
همیشه همینجور بود .همیشه فاصله همه خونه ها تا خونه پدربزرگ کم بود
خیلی زود به خونه رسید
مثل همیشه در باز بود
وارد شد
وحشت از تنهایی تو چشمای پدربزرگ با دیدن پسر به اضطراب تبدیل شد. پدربزرگ به سمت اتاقش فرار کرد. در رو از داخل قفل کرد