Sunday, November 13, 2005

دل تنگی


پسر وارد خانه شد
هم اتاقیش هنوز بیدار بود
پسر:سلام
هم اتاقی:وای سلام عزیزم چه خوب شد اومدی
پسر نگاه سردش را به او انداخت
شادی اشکاری روی صورت هم اتاقیش بود
بیا بشین پیش من خواهش میکنم
پسر:من میرم بخوابم

8 comments:

Anonymous said...

چقدر سرد. بدنم لرزيد. دلم براي گرمي تنگ شده. اين روزا همه چيز بوي زمستون ميده

آدم آهنی said...

هم اتاقی تا پاسی از شب در تاریکی اتاق به صورت پسر خیره شده بود

Anonymous said...

هم اتاقی شاید فقط به اومدنش اکتفا کنه...شاید اینجوری بهتر باشه.

Anonymous said...

سلام

مهدی said...

هم اتاقی توی اتاقه... چی از این بهتر؟

Anonymous said...

هم اتاقي دلشو به يكي سپرده بالاخره

مهدی برزین said...

مثل هميشه كوتاه .معناي غريبي دارد اين كوتاه ولي بدون كوتاهي.پسران بنويسيد و خودتان را فرياد كنيد

لینک هنر said...

پسر شايد در به خواب زدگي اش نفس هاي هم اتاقي را بشمرد و با خود بگويد: من بايد بخوابم.
شايد اينجوري بهتر باشه