به افتخار كسيكه مخدر رو كنار گذاشت:خاتم الانبياي غزل:با اجازه از استاد
يه اتاقي بود گوشه باغ و مهندس اون رو انتخاب كرده بود براي هفته اي يه بار پيش هم بودن از اينجا خيلي بزرگتر بود...انجمن داشتيم واسه خودمون...اسم انجمن رو گذاشته بوديم انجمن مهندس...خيلي چيز ياد گرفتيم از اون شب ها
پسر:چي كار مي كردين؟
مرد:چيكار؟شعر هامون رو ميخونديم ...فيلم نقد مي كرديم ...داستان ...خلاصه همه چيز
پسر با شيطنت گفت:همه چيز؟
مرد خنديد و گفت:نه بي ا دب
مرد به فكر فرو رفت
پسر:چي شد...به چي فكر مي كني
مرد:يادمه يه شب اون مرد بزرگ اومد...اون كه شاعري بود براي خودش و بهش مي گفتن خاتم الانبياي غزل
پسر:واي اون هم ميومد اونجا؟
مرد:يه شب اومد...ما خودمون رو به آب و آتيش مي زديم كه شعرهامون رو براش بخونيم...خودمون رو لوس مي كرديم براش ...خر بوديم خوب ...سيگارش رو روشن مي كرديم...چه مي دونم ...اما اون به فكر يه چيز بود...انقدر موند اونشب اونجا كه همه رفتن...بعدا خيلي بعد وقتي كه از اين دنيا رفت مهندس گفت:اونشب مرد بزرگ ازش پول دستي گرفت ...تا هرويين بخره
مرد آهي كشيد و گفت:خدا بيامرزدش