شمس تبريز
جوان: عزيزم خسته شدم
پسربا طنز خاص خودش گفت:اي واي اصلا يادم نبود تو رو بستم
جوان خنديد و گفت :حالا كه يادت اومده ميشه لطف كني و بازم كني يك ساعت هم گذشت
پسر از جوان خواسته بود اجازه بده تا ببندتش به تخت چون ميخواست با يه سور پرايز شگفت زده اش كنه
پسر ور رفتن با كشو ميز مطالعه رو تموم كرد و با دست پر به سمت جوان اومد
پسر :خوب ديگه وقتشه
جوان با خوشحالي نگاهي به دستان پسر كرد... پر از قرص بود... گفت:اين قرصها سور پرايز امروز هستن؟ پسر :هوم؟
جوان:هيچي عزيزم... ميشه ديگه بازم كني
اما سور پرايز اينها نيست... پسر ادامه داد:ميدوني كه من تورو خيلي خيلي دوست دارم يعني عاشقتم يا بهتر بگم مي پرستمت
جوان چيزي نگفت... پسر ادامه داد :اما تنها كسيكه تو رو دوست داره من نيستم خيلي ها هستن و خودتم ميدوني خيلي ها هستن كه مي پرستنت...و بازم حتما ميدوني كه تو تنها كسي هستي كه من رو دوست داره
جوان بازم سكوت محجوبانه اش رو ادامه داد
پسر از تخت دور شد و به سمت يخچال رفت.يك ليوان آب برداشت و به سمت ظرفشويي رفت با وسواس خاصي چاقوي تيز و دسته بلندي رو انتخاب كرد.دوباره به سمت تخت جوان برگشت و ادامه داد:حتما يادت هست كه من راجع به شمس و مولوي يه نظريه داشتم
جوان ساكت بود. پسر كنار تخت ايستاد و گفت:من به تو گفتم كه مولوي شمس رو خيلي خيلي دوست داشت و به خاطر همين اون رو كشت و از جسدش محافظت كرد تا فقط مال اون باشه
پسر ليوان و چاقو را كنار تخت گذاشت...لبهاي جوان را بوسيد چاقو را برداشت و با ضربه محكمي كه تخت را تكان داد به سختي تا دسته چاقو را وارد قلب جوان كرد
بعد با حوصله نشست و قرصهاي خواب را يكي يكي خورد و همينطور كه گريه مي كرد گفت:حالا ديگه تو نيستي كه ديگران هم دوستت داشته باشن و من هم تا چند ساعت ديگه نيستم تا از نبودت به گريه بيفتم
پسربا طنز خاص خودش گفت:اي واي اصلا يادم نبود تو رو بستم
جوان خنديد و گفت :حالا كه يادت اومده ميشه لطف كني و بازم كني يك ساعت هم گذشت
پسر از جوان خواسته بود اجازه بده تا ببندتش به تخت چون ميخواست با يه سور پرايز شگفت زده اش كنه
پسر ور رفتن با كشو ميز مطالعه رو تموم كرد و با دست پر به سمت جوان اومد
پسر :خوب ديگه وقتشه
جوان با خوشحالي نگاهي به دستان پسر كرد... پر از قرص بود... گفت:اين قرصها سور پرايز امروز هستن؟ پسر :هوم؟
جوان:هيچي عزيزم... ميشه ديگه بازم كني
اما سور پرايز اينها نيست... پسر ادامه داد:ميدوني كه من تورو خيلي خيلي دوست دارم يعني عاشقتم يا بهتر بگم مي پرستمت
جوان چيزي نگفت... پسر ادامه داد :اما تنها كسيكه تو رو دوست داره من نيستم خيلي ها هستن و خودتم ميدوني خيلي ها هستن كه مي پرستنت...و بازم حتما ميدوني كه تو تنها كسي هستي كه من رو دوست داره
جوان بازم سكوت محجوبانه اش رو ادامه داد
پسر از تخت دور شد و به سمت يخچال رفت.يك ليوان آب برداشت و به سمت ظرفشويي رفت با وسواس خاصي چاقوي تيز و دسته بلندي رو انتخاب كرد.دوباره به سمت تخت جوان برگشت و ادامه داد:حتما يادت هست كه من راجع به شمس و مولوي يه نظريه داشتم
جوان ساكت بود. پسر كنار تخت ايستاد و گفت:من به تو گفتم كه مولوي شمس رو خيلي خيلي دوست داشت و به خاطر همين اون رو كشت و از جسدش محافظت كرد تا فقط مال اون باشه
پسر ليوان و چاقو را كنار تخت گذاشت...لبهاي جوان را بوسيد چاقو را برداشت و با ضربه محكمي كه تخت را تكان داد به سختي تا دسته چاقو را وارد قلب جوان كرد
بعد با حوصله نشست و قرصهاي خواب را يكي يكي خورد و همينطور كه گريه مي كرد گفت:حالا ديگه تو نيستي كه ديگران هم دوستت داشته باشن و من هم تا چند ساعت ديگه نيستم تا از نبودت به گريه بيفتم