Tuesday, April 22, 2008

یقین.تقدیم به همه دوستایی که رفتن عشقو باور نمی کنن


بچه تو چی می خوای هر شب می آی تو این کوچه راه می ری؟ پیرزن با خنده ادامه داد:زنگ بزنم پلیس بیاد جمعت کنه؟با توام پسره شیطون
پسر سرش رو بلند کرد و به چشمای پیرزن زل زد
پیرزن نگاه پسر رو دنبال کرد و به عمق چشمای پسر رفت نگاهش...جز قرمزی و اشک هیچی ندید
پیرزن با لحن شوخش ادامه داد:حالا بغض نکن مادر من که چیزی نگفتم
و اینبار واقعا بغض پسر ترکید.صدای گریه کردنش به گوش پیرزن خیلی ناز اومد.پیرزن خندید و گفت:مرد که گریه نمی کنه مادرجون...بیا پیشم بشین ببینم چته تو
پیرزن روی سکوی جلوی خونه جا برای پسر باز کرد.ولی پسر هق هق کنان درست همونجایی که وایساده بود روی زمین نشست.پیرزن مهربونتر گفت:مادر می گم بیا پیش من چرا رو خاکها می شینی؟نترس دندونامو در آوردم نمی خورمت
پسر نگاهش رو به چشمای خشک و خالی از رطوبت و خاکستری پیرزن انداخت و گفت:آخه گفته بود غیر من هیچکیو نداره...آخه گفته بود عاشق منه...آخه مگه می شه یادش رفته باشه...دوباره شروع به گریه کرد
پیرزن نگاه می کرد...پسر هق هق کنان گفت:انقدر براش شعر گفتم...انقدر براش آهنگ زدم...این همه تو این کوچه باهم قرار گذاشتیم...گفت بر می گرده... می دونم می آد سراغم ...من می دونم .باز هم گریه امونش نداد
پسر سرش رو بلند کرد...جلوی چشمش یه لیوان آب دست پیرزن دید.پیرزن:بخور مادر خنکه خوبه بعد گریه
پسر آب رو تمام خورد . گلوش خنک شد...مثل سیگاری که بعد مشروب بکشی و تازه بفهمی مشروب چی هست آب خنک تازه گریه اش رو به یادش آورد...پیرزن دیگه بهش گیر نداد که گریه نکن...فهمیده بود که دیگه این باورش نمی شه عشقش نمی آد...فهمید که این رفت تو زندگی انتظاری...چه میدونه آدم شاید هفت سال هشت سال دیگه بتونه کنار بیاد با شکستش...پیرزن زیر لب گفت:قدم بزن پسر جون...هر شب قدم بزن و شعر بخون

16 comments:

Anonymous said...

پیرزنه کلیشه ای برخورد نکرد
چه خوب
شاید مفهوم انتظار رو با چشیدن یاد گرفته بود

Anonymous said...

انتظار
انتظار
این جمله رو خیلی دوست دارم
((فهمید که این رفت تو زندگی انتظاری))
خوشحالم که در وبلاگ کوتاه با این نوشته با وبلاگش خداحافظی می کنم

خشایار said...

آره . فقط باید نگاه کرد اینجور وقتا . چیزی نمیشه گفت

Anonymous said...

حرفهای من هميشه باور نکردنی بود
چيززياديی ندارم بگم
شايد در اينجا رو هم بستم هيچ وقت کسي تو تنهايي من شريک نبود بهتر که…
همه چيز رو قبلا گفتم اما کسی باور نکرد
هيچ کس ردی از من نداره خيلی باحاله نه؟!
يه روز همه ميفهمن شايدم هيچ کس نفهمه
گفتم همه کسمی فکر کردی دروغ ميگم؟!

Anonymous said...

پیرزن برگشت و رفت تو خونه...درو که بست همونجا وایساد.....داشت به صدای پاهای پسر گوش میداد....

Anonymous said...

ببین مهدی جان بسته به دستت رسید ؟
در وبلاگم خبرم کن
مرسی ...

Anonymous said...

وقتي رفت، چيزي براي باور نكردن وجود ندارد! جز اين كه درد هست و درماني نيست... تسكين هست... حالا هي بگرد دنبال تسكين... مثلا چيزي بنويس يا بخوان... فلان جا ها نرو يا فلان دوست مشترك را ديگر نبين... عكس ها و فيلم هايش را پاك كن... يا حتي فلان اهنگ را گوش نده كه مبادا پي سست ديوار فراموشي ات كار بدهد دستت! قرص هاي فراموشي ات را سر وقت بخور! برو پارتي با آن يكي ها برقص. مهماني بده. برو سفر. خودت را خفه كن توي كار و درس و دانشكده و استاد و نت و موزيك و فيلم و هنر و ادبيات يا هر چي كه مي تواند خفه ات كند تا آرام شوي! همه ي اين ها ميشود... اين هم ميشود كه خودت را بسپاري به درد. كه خودش تنها تنها خفه ات كند... هي زور بزند و تو زندگي كني و هي پوست كلفت تر شوي و دست آخر بخندي به آن درد بي درمان...

Anonymous said...

زندگی انتظاری مرحله ای از شناخته
شناختی که تا مبتلاش نشی بهش دست پیدا نمی کنی
آره
بذار قدم بزنه و شعر بخونه
براش خوب و لازمه

Shine said...

حالم به هم می خوره از عشقایی که می رن.. حالم به هم می خوره از عاشقایی که می رن
همشون برن به جهنم
من دیگه عاشق نمی شم
من فقط می خوام "دوست" داشته باشم آدما رو
خیلی ساده و بی تکلف
هر کی هم رفت از دستش رفته! گور باباش
فکر کنم از همین کامنتم معلوم میشه چی به سرم اومده و چه حس ناپایداری دارم
...
بگذریم
خوب می نویسی کوتاه
لامصب خوب می نویسی
آدم و تکون می ده

Anonymous said...

ای خدا بگم چیکارت نکنه که موی همه جامون سیخ شد

Anonymous said...

سلام کوتاه جان

آه کوتاه ، آتیش اندالختی به جونم ، از دست این غم عشق و باور این حقیقت که اون دیگه بر نمیگرده ، اما کوتاه ، نه قدم زدن ، نه آب خنک نوشیدن ، نه سیگار بعد از شراب ، و نه نه نه نه های دیگه خودت حتماهمشو تجربه کردی ، یه لحظه آرامش بودن در کنار یار رفته رو به آدم نمیده

چی بگم کوتاه با این پستت خرابم کردی

Anonymous said...

dozdedela! khoondamet!

Anonymous said...

سلام دوست عزيز آندرانيک هستم و کامنت شما را با دقت بيش از پيش خوانده ام
کوتاه: آندو عزیز کامنت قبلی من برات اومد؟ (From Ma Vie en Rose, 2008/04/29 at 10:00 بعدازظهر
)
ببخشيد کامنتهايی که قبلا گذاشته بوديد نميدانم به چه علت در اسپم قرار گرفته بود
اول خيلی خوشحالم کامنت شما عزيز رو ديدم ولی متوجه منظور سطر نوشته شما نشدم
کوتاه:زیاد طول نمی کشه که صیاد راضی بشه به اسارت ماهی .افقی که من می بینم حتی به مرگشم راضی می شه
(From صيادی که هيچ گاه …, 2008/04/28 at 9:31 بعدازظهر
)

کوتاه:
صبر کن یقین دارم می بینه
( From صيادی که هيچ گاه …, 2008/04/28 at 2:20 بعدازظهر)

خوشحال ميشم متوجه بشم شايد اين تجربه دوستی باشه و هميشه در شنيدن تجارب يکديگر بايد پيش قدم بود.
موفق باشيد
آندرانيــــــک.

Anonymous said...

عزيزم،دل بستن برام هميشه عذاب آور بوده!هميشه ازش فرار مي كردم.مي ترسيدم!از بي وفايي،خيانت،انكار.تن به عشق نمي دادم
تا اين كه ...
خوب انگار حق داشتم.انگار هر كي از هر چي بترسه سرش مياد.فكر نكنم ديگه اين حس در من به وجود بياد.بخواد نزديكم بشه سگ مي ندازم دنبالش!

دوستم لينكت كردم.اگه ايرادي داره بهم بگو.

Anonymous said...

I hate Entezaar!

Anonymous said...

اون بر نمی‌گرده، اما پسر به زندگی برمی‌گرده؟ عشق صفت پایداری رو نمی‌پذیره متاسفانه یا خوشبختانه یا به هرحال