عنصر پنجم:بی اف
سلام ساقی سلام دکتر افشار.ساقی جان سه پست قبل برام کامنت گذاشته بودی اما آدرسی نداشتم تا جواب بدم می شه لطف کنی و
آدرست رو بدی؟دکتر جان شما وبلاگ جدید دارید؟
داستان
ناگهان دلشوره تمام وجود پسر را پر کرد.عرق سردی بدنش را پوشاند.فکر کرد دارد خفه می شود ... تنهایی وحشتناکی تمام بدن و اتاقش را پر کرد.به زحمت شماره دوست پسرش را گرفت و خبرش کرد. لباسهایش را پوشید .با خودش گفت: چقدر احمقم... دارم می میرم اما به فکر دک و پز هستم.با ترس و لرز از خانه خارج شد.آپارتمان پر از بوی غذا بود .دوباره ترسید ... فکر کرد دیگران زندگی عادی خودشان را ادامه می دهند ولی هیچکس از حال او با خبر نیست.ترس از مرگ بی سرانجام و استرس زیاد لحظه ای ولش نمی کرد.متوجه نشد پله ها رو دو تا یکی رد کرده و به در رسیده.روی سکوی جلوی در نشست و لرزید...لرزید و منتظر ماند. ترس خفگی ولش نمی کرد.بدنش را به عقب و جلو تکان می داد ... می خواست به خودش بفهماند زنده هست .در پارکینگ آپارتمان کناری باز شد و دوست پسرش با ماشین بیرون آمد.ماشین را توی کوچه رها کرد و به سمت پسر آمد.بغلش کرد و گفت:نترس عزیزم. شربتت رو برات آوردم...خونسردی دوست پسرش همیشه اینجور مواقع کمکش می کرد.شربت را گرفت و جرعه جرعه خورد.سوار ماشین شدند و به سمت بیمارستان حرکت کردند...باید آمپول می زد تا آرام بخوابد.ماشین شروع به لرزش کرد و دوست پسرش مجبور شد زودتر از موعد نگه دارد و پیاده شود.پسر خواست پیاده شود اما دوست پسرش با اخم گفت که اینکار برای حال او خوب نیست و با حواس پرتی در کاپوت را باز کرد...ماشین رو خاموش نکرده بود و انگشت اشاره اش به پره های فن موتور گیر کرد.سریع دستش را کشید اما ناخن وقسمتی از گوشت انگشتش کنده شد.اول پسر متوجه نشد ...تازه وقتی دوست پسرش رسیدگی به لرزش ماشین را بی خیال شد و سوار ماشین می شد تا بتواند زودتر هر دوتاییشان را به درمانگاه برساند متوجه قطع شدن سر انگشتش شد.خون روی انگشتان دوست پسرش خشک می شد.حال خوبی نداشت...حالا بدتر هم شده بود.احساس گناه تمام وجودش را پرکرد.گریه اش گرفت و دوستش را بغل کرد.دوستش گفت:باید به درمانگاه برسیم عزیزم اجازه می دی راه بیفتیم؟...خونسردی دوستش مثل آبی بود که روی داغی استرسش ریختند