tag:blogger.com,1999:blog-134332912024-03-23T10:54:08.934-07:00koooootahkoooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.comBlogger127125tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-22880402394511925622008-09-09T02:07:00.000-07:002008-09-09T02:21:21.381-07:00به خاطر عشق<div align="right">خدايا خاطرات سركش يك عمر شيدايي<br />گرفته در دماغي خسته چون خوابي پريشانم</div><div align="right"> </div><div align="right"> </div><div align="right">سلام دوستان همیشگی و عزیز</div><div align="right">تو این چند وقتی که خدمدتون بودم خیلی با من خوب بودید و خیلی به من لطف داشتید.آدم خوب تو زندگی کم دیدم: كه راه آدم و حوا زده است ديو و پري</div><div align="right">ولی اینجا با آدم های خوبی مثل شما آشنا شدم</div><div align="right">خداروشکر</div><div align="right"> شما رو هم شکر</div><div align="right">ایشالله لطفتون تو فعالیت های دیگه من هم شامل حالم شه که<br />سياهي شب هجر و اميد صبح سعادت<br />سپيد كرد مرا ديده تا دميد سپيده<br /> خوش بودم باهاتون ایشالله خدا خوشتون کنه<br />:) </div><div align="right">صاحب بیستون نگهدارتون</div><div align="right">پی نوشت:اگه بازم دیدید من رو هوام رو داشته باشید</div><div align="right">پی پی نوشت:هوای ما رو داشته باش هواتو دارم ... من توی عشق و عاشقی کم نمی آرم</div><div align="right"> </div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-86638943306071529322008-08-30T08:08:00.000-07:002008-08-30T08:12:58.572-07:00یک موجود_دوست داشتنی<div align="right"><br />بیا کوچولو<br />هندونه قل خورد ودنبال پسرراه افتاد<br />بشین اینجا .آفرین خوشگله<br />پسربه سمت کمد لباسهاش رفت و تی شرت لیمویی رنگ و شلوارجین سبزآبی تیره رو انتخاب کرد<br />هندونه سبز_راه راه_قلمبه سر جاش جلوی مبل قل قل می خورد<br />پسر لباسهاش رو پوشید و یه کتونی سورمه ای هم از کمد برداشت و به سمت در اتاق رفت.از جلوی هندونه رد شد.هندونه یه کمی بالا پرید ودنبالش قل خورد.پسر برگشت و روی زانوهاش نشست.هندونه روناز کرد یه کمی هم با ناخنهای بلندش قلقلکش داد.بوی مطبوع_هندونه تو اتاق پیچید.پسر خم شد و لبای صورتی رنگش رو روی پوست خنک و سبز و صیقلی هندونه گذاشت و بوسش کرد و بهش گفت:تو اینجا می مونی تا من از مهمونی برگردم .مواظب خونه هم باش.اگه کسی زنگ زد تلفن رو جواب نده خوب ؟<br />هندونه دور خودش قل قل خورد یعنی که خوب<br /></div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com20tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-84192367301900490402008-08-22T07:00:00.000-07:002008-08-22T07:07:27.724-07:00آرزوی بسیار بزرگ را آرمان نامند<div align="right"><br />چیزی شده پسرجونم؟<br />پسرجون نگاه غمگینی به دوستش کرد و گفت:چرا؟...چی شده که دیگه به من خیانت نمی کنی؟<br />دوستش رنگش پرید.یه کم هم سردش شد.چشاشم یه جورایی گرد شد عین هروقت که بخواد دروغ بگه<br />دوستش گفت: پسر جونم به خدا من هیچوقت به تو خیانت نکردم<br />پسرجون شروع به گریه کرد<br />دوستش گیج شده بود.فکرکرد که خوبه دلداریش بده .رفت بغلش کنه که پسرجون محکم دستش رو پس زد و داد زد :نمی خواااااااااااااااااام<br />دوستش که بد جوری جاخورده بود عقب پرید<br />پسرجون هق هق کنان گفت:من... دلم می خواد<br />دوستش با احتیاط پرسید:چی دلت می خواد<br />پسرجون نفس عمیقی کشید از اون نفس های بعد گریه و در حالیکه از سبکی سرش گیج شده بود لبخند هیستریکی زد و گفت: دلم می خواد بهم خیانت کنی </div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com20tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-9463532664641378712008-08-09T23:24:00.000-07:002008-08-09T23:26:38.140-07:00غیرت قناری<div align="right"><br />همه دخترای محل عاشقشن با اینکه هنوز یه پسر کوچولوی نه ساله هست.بدن تو پر(آخه ژیمناستیک رفته از پنج سالگی)موهای سیخ سیخ مشکی ....چشمای گرد دخترونه و آبی<br />تی شرت قرمز و یه شلوارک سبز تنشه با کتونیه سفید<br />دوان دوان سی دی به دست داره به طرف خونه می ره . آخه جادوگر(عموش که تو آمریکا زندگی می کنه اومده و خونه مامان بزرگه .خونه مامان بزرگ هم دوتا کوچه بالاتر از خونشونه)براش سه تا سی دی اورجینال بازی مورد علاقه اش رو آورده وچند دقیقه است که بهش هدیه داده<br />خوشحاله خوشحال شلنگ تخته اندازان به سر پیچ کوچه که رسید از پشت درخت یه پسر کوچولوی دیگه پریدبیرون و گردنش رو محکم گرفت و اونو به خودش چسبوند<br />این یکی شازده موهای پرپشت قهوه ای داره با چشای کشیده.چشاشم قهوه ایه. هشت وخورده ای سالشه فکر کنم.اصلا هم بهش نمی آد.یعنی بهش می آد ده سالش باشه...طفلی از الان سختی روزگار پیرش کرده.ولی خیلی خوشگله<br />یه سالی هم هست که می ره کشتی یاد می گیره<br />تی شرت سفید و شلوار لی خوشگل آبی با یه کتونی سفید و صورتی پوشیده<br />پسر کوچولو اولی در حالیکه می خواست خودش رو آزاد کنه داد زد :ول...م کن<br />پسر کوچولو دومی هم که الان همه فن های کشتی یه جا یادش اومده محکمتر گرفتش و گفت:ک..جا<br />پسر کوچولو اولی دست و پای بی نتیجه ای زد ولی آزاد نشد که<br />پسر کوچولو دومی که هنوز داشت با قدرت حرکات پسر کوچولو اولی رو مهار می کرد گفت :اینا... چیه... دس...تت<br />پسر کوچولو اولی دید که نه بابا نتیجه نداره آروم شد و گفت:جادوگرسه تا سی دی داده... اورجیناله<br />هفت هشت ثانیه هردو آروم موندن سر جاشون<br />پسر کوچولو اولی یاد بازی افتاد و دلش قی لی وی لی رفت. داد زد:ولم کن ... دوباره تقلا کرد که در بره اما بازم یه تلاش بی نتیجه<br />پسر کوچولو دومی که همینطور گردن پسر کوچولو اولی رو تو بغل محکم گرفته بود داد زد:سی دی هارو بده<br />پسر کوچولو اولی تقلا کنان:چ...ر...ا<br />پسر کوچولو دومی پسر کوچولو اولی رو ول کرد و با حرص داد زد:می خوام بندازمشون دور.هر سه تا شون رو دارم.اورجیناله . بابام آورده(آخی نازی یادم نبود باباش بارسلون زندگی می کنه از مامانش طلاق گرفته. اونم همین هفته اینجا بود) بغض کرد و گفت:خودم بهت می دم همشونو.اصلا هر چی می خوای بگو خودم بهت می دم<br /></div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com20tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-3960440722737622702008-08-02T17:28:00.000-07:002008-08-02T17:34:40.297-07:00یه جایی خوندم کسیکه می فهمه مثل کسی هست که می دونه بالای سرش یه سنگ پنجاه تنی به نخ وصله و آویزونه.سنگه نمی افته اما تا آخر عمر اون بنده خدا می ترسه<div align="right">جوکر رنگی از صدای هق هق گریه هاش از خواب پرید.چشماشم اشکی شده بود.بالاخره همه ایرادی دارند یکی از ایراد های جوکر رنگی اینه که نمی تونه تو بیداری گریه کنه.یکی دیگش هم اینه که خیلی از قدرت دنیایی که توش زندگی می کنه می ترسه.چند وقت پیش فکر می کرد :حالا هی به خودت بگو نمی تونی گریه کنی یه بلای سرت بیاره دنیا که حسابی گریه کنی</div><div align="right">نگاهی به جوکر سیاه وسفید انداخت.خواب بود.از خوبیهای جوکر سیاه وسفید اینه که اگه بخواد می تونه گریه کنه</div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com15tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-68832011009615746402008-07-25T15:33:00.000-07:002008-07-25T15:34:44.320-07:00سوال این است:چه کسی واقعا می تواند گرایش خود را مشخص کند؟<div align="right"><br />جوکر رنگی دسته ورقها را روی میز گذاشت و به اتاق کتاب رفت.جوکر سیاه و سفید که کتاب نیمه بازی جلویش بود پشت میز مطالعه سخت متفکرنشسته بود<br />جوکر رنگی برای اینکه تمرکز جوکر سیاه و سفید را به هم نزند به آهستگی به سمت یکی از کتابخانه ها رفت<br />جوکر سیاه وسفید زیر لب زمزمه کرد:تنها موجودی که می تواند ادعای داشتن رژیم غذایی گیاهی را داشته باشد گیاهی است که فقط از گیاه تغذیه می کند<br /></div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-51924241656224488122008-07-20T15:26:00.000-07:002008-07-20T15:34:37.494-07:00عاطفه؟<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjpbFRyNmFoDVRKYp3UYhrDUaKC7s5QVVuO6c0QSRUxhKJ_MOhueMVgdOD-0bwrSWbpSKhL2n04SzQB-XXyaF3YO3UJJ6DjpGVVgQZQE9om59GDRVM28R-9r7UVyPFYtQGybfKs/s1600-h/2ik636c.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5225227760109955378" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjpbFRyNmFoDVRKYp3UYhrDUaKC7s5QVVuO6c0QSRUxhKJ_MOhueMVgdOD-0bwrSWbpSKhL2n04SzQB-XXyaF3YO3UJJ6DjpGVVgQZQE9om59GDRVM28R-9r7UVyPFYtQGybfKs/s320/2ik636c.jpg" border="0" /></a><br /><div align="right"><br />کشته مرده اون "عاطفه؟ "گفتنشم<br />بهم یاد داده:قهرهستی باش ولی حرف بزن<br />یه بار با داریوش اسد زاده و رامبد جوان واسماعیل محرابی و اون پسر کوچیکه علی نشسته بود دم در تو سرما و آتیش روشن کرده بودند و با هم راجع به زناشون بحث می کردند...آخر بحث داریوش اسد زاده گفت :گه خوردین و رفت بالا...رامبد ازش پرسید:بابا نتیجه بحث چی شد...گفت:هیچی گه خوردیم<br />منکه گریه بلد نیستم فکرم نکنم اون دلش بخواد براش گریه کنم<br />خیلی دوستش دارم...یعنی من چند نفر رو دوست دارم بابام بودن...اولی خسرو شکیبایی .اگه نه آل پاچینو.اونم اگه نمی شه ابی.اونم اگه نمی شه...آخریشم بابای خودم بود که کاش نمی شد </div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com13tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-22157781870023110422008-07-15T13:30:00.000-07:002008-07-15T13:31:52.146-07:00بچه که بودم عاشق حضرت علی بودم.تولدش مبارک<div align="right"><br />لا له لا له لا له له له لا لا<br />صدای دف بلند تر شد<br />لا له لا له لا له له له لا لا<br />علی خوشگله وارد حیاط شد و کنار در نشست<br />پیر دستگیر داشت می خوند:این کج و راست می روی باز چه خورده ای بگو ...مست و خراب می روی خانه به خانه کو به کو<br />علی خوشگله یه کم دیر اومده بود...تقریبا مثل همیشه.حالا همه درویش ها وسط حیاط ایستاده بودند و چرخ می زدند<br />علی گیتاریست شروع به زدن ملودی کرد. علی گیتاریست با علی خوشگله فرق داره یه کم اسماشون شبیه هم هست<br />پیر دستگیر خوند:با که حریف بوده ای بوسه ز که ربوده ای...زلف که را گشوده ای حلقه به حلقه مو به مووووووووووووووووووووووووو...پیر دستگیرکلمه مو رو خیلی کشید<br />علی درامر شروع به زدن درام کرد.این علی درامر هم با علی خوشگله و علی گیتاریست فرق داره<br />دراویش رقص رو تندتر کردند<br />پیر دستگیر اومد وسط و خوند:با که حریف بوده ای ...با که حریف بوده ای...ما که حریف بوده ایم...با که حریف بوده ای...با که حریف بوده ای...چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو<br />صدای گیتار الکتریک بلند شد<br />علی خوشگله لباساش رو در آورد و اومد وسط جمع و شروع به چرخیدن کردن کرد.جماعت ایستادند تا علی خوشگله رو ببینند مثل همیشه.صدای سازها قطع شد.علی خوشگله می چرخید تند تر تند تر<br />پیر دستگیر شروع به خوندن کرد:پر شد از عشق علی اعضای من<br />دف شروع کرد...درام شروع کرد...فلوت شروع کرد...گیتار شروع کرد<br />علی خوشگله خوند:هو حق و حق هو علی مولای من...هو حق و حق هو علی مولای من...هو حق و حق هو علی مولای من...علی مولای من...علی علی مولای من<br />جماعت درویش شروع به چرخیدن کردند.علی خوشگله وسط می چرخید<br />پیر دستگیر شروع به خوندن کرد:ای به سر زلف تو سودای من...وز غم هجران تو غوغای من...لعل لبت شهد مصفای من...عشق تو بگرفته سر و پای من...من شده تو آمده بر جای من<br />همه ساکت شدند و علی خوشگله خوند:هو حق و حق هو علی مولای من...هو حق و حق هو علی مولای من...هو حق و حق هو علی مولای من...علی مولای من...علی علی مولای من<br /></div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com16tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-27959990511764547842008-07-11T14:15:00.000-07:002008-07-11T14:24:50.723-07:00همزیستی مسالمت آمیز دو انگل...تقدیم به خودم که از مورچه متنفرم<div align="right"><br />!کوتاه</div><div align="right">ها؟چته داد می زنی؟<br />!اینکار رو نکن برات خوب نیست</div><div align="right">.چشم</div><div align="right">!عوضش اونکار رو بکن خیلی خوبه<br />.چشم</div><div align="right">!انقدرهم نگو چشم</div><div align="right">چی بگم؟<br />.بگو ای به چشم</div><div align="right">برو بابا دیوونه تو کی هستی اصلا؟<br />من کی هستم؟من خودتم کوتاه.خودت کی هستی که من رو می بری زیر سوال بدبخت دهاتی پاپتی روانی</div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com15tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-71626571201640318032008-06-27T15:45:00.000-07:002008-06-27T15:46:37.358-07:00تَرَسَمَ تَرکَ<div align="right">دو تا پسر یه روز صبح تصمیم گرفتند دنبال سوژه سکسی برند.از خونه هاشون خارج شدند و با هم راه افتادند تو خیابون.اولین کسی رو که دیدند یه خانوم خیلی خوشگل وسکسی بود.بهش پیشنهاد سکس دادند. خانوم با مهربونی گفت:من مامانتون هستم و دلم نمی خواد با بچه هام سکس داشته باشم.پسرها یه کم تو ذوقشون خورد ولی به راهشون ادامه دادند تا به یه دختر خوشگل و جوون رسیدند.بهش پیشنهاد سکس دادند . دختر با خنده و ناز گفت:داداشای خنگم من حاضر نیستم با شما سکس داشته باشم.پسر ها که سرخورده شده بودند به هم با تعجب نگاه کردند ولی باز به راهشون ادامه دادند.تو راه یه پسر خیلی خوشگل رو دیدند.با شک و کمی ترس بهش پیشنهاد سکس دادند . پسر خوشگل با عصبانیت سرشون داد زد که:شما داداشای بدی هستید و به حالت قهر از اونها دور شد. پسر ها از این همه پیاده روی خسته شده بودند.دیگه شب شده بود.پسر اولی از پسر دومی خواهش کرد که شب رو تو خونه اون بخوابه.پسر دومی قبول کرد و به خونه پسر اولی رفت . اونها تا صبح تو آغوش هم خوابیدند</div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com24tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-21215837196819186122008-06-21T16:39:00.000-07:002008-06-22T02:10:30.430-07:00سه گانه<div align="right"><span style="color:#993399;">حرمان</span></div><div align="right">پسرازخیابان داخل کوچه شد. مرد میانسالی آرام آرام در خم کوچه به سمت خیابان قدم می زد............به هم رسیدند.پسر کارت ویزیتش را به مرد داد............پسر به مرد نگاه می کرد.مرد راه خود را به سمت خیابان ادامه داد بدون آنکه چشم از کارت بردارد</div><div align="right"><span style="color:#ff6600;">هوس</span> </div><div align="right">پسر از خیابان وارد کوچه شد.مرد میانسالی را در خم کوچه دید.بهم رسیدند و پسر کارت ویزیتش را به مرد داد و به رفتن ادامه داد.........پسر برگشت و نگاه کرد.مرد بدون اینکه چشم از کارت بردارد به سمت خیابان می رفت</div><div align="right"><span style="color:#ffcc00;">طلاق</span></div><div align="right">پسر ازخیابان وارد کوچه شدومرد میانسالی را در خم کوچه دید.بهم رسیدند و جوان کارتش را به مرد داد......... مرد بدون اینکه چشم از کارت بردارد به سمت خیابان میرفت</div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com9tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-28085927607262711162008-06-14T06:22:00.000-07:002008-06-14T12:41:05.689-07:00با مهر تقدیم به دوستایی که رو خودشون عیب می ذارن ...MR. zo'afa<div align="right"><br /><span style="color:#ffcc00;">تو قدر خويش نداني ز دردمندان پرس<br />كز اشتياق جمالت چه اشك ميريزند</span></div><div align="right"><span style="color:#ffcc00;">"سعدی"</span> </div><div align="right">دایی احمدم (روحش شاد)یه دوستی داشت اسمش آقای ضعفا بود.آقای ضعفا معلم بود. خیلی چیزا ازش یاد گرفتم .آقای ضعفا وقتی چیزی یاد می داد اینجوری نبود که بگه این کار درسته یا نادرست.یه احساس بهم می داد منم می گرفتم حرفش رو.یادمه یه بار من رو برد حموم.داشت پشتم رو لیف می کشید .بهش گفتم:عمو من رون پام از جاهای دیگم خیلی بزرگتره( بچه های محل به این قضیه گیر داده بودند و منم خجالت می کشیدم) آقای ضعفا چی گفت؟هیچی...فقط با صدای بلند خندید.صدای خندش تو حموم پیچید.از اون روز به بعد دیگه نه خودم به رون پام گیر دادم نه گذاشتم کسی گیر بده</div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com18tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-31718571096780807302008-06-05T15:04:00.001-07:002008-06-05T15:09:29.783-07:00شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم ...به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiUbt17rFbR7T9I7T099O_DEFtqNuTq4QBFj3njiPJLLVoFoN6BB3J8n_JoMIwtdtGWAzjf6-20JO7Gh5KC-n5TP-57lofbQBNQRSwNeZkK9T4oBjV-eyhjYM6-6YDMxQNJLGgt/s1600-h/dar+entezare+godo.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5208522934849456546" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiUbt17rFbR7T9I7T099O_DEFtqNuTq4QBFj3njiPJLLVoFoN6BB3J8n_JoMIwtdtGWAzjf6-20JO7Gh5KC-n5TP-57lofbQBNQRSwNeZkK9T4oBjV-eyhjYM6-6YDMxQNJLGgt/s320/dar+entezare+godo.jpg" border="0" /></a><br /><div></div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com11tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-47710984118990142622008-05-18T06:52:00.000-07:002008-05-24T14:13:23.405-07:00افراد قابل توجه<div align="right"><span style="color:#3333ff;">«مادر آهنربای قلب و ستاره قطبی چشم کودک است» </span></div><div align="right"><span style="color:#3333ff;">لطفا قبل از خواندن داستان برای مادر انرژی دعا کنید</span></div><div align="right"><span style="color:#3333ff;"><a href="http://isip1.wordpress.com/2008/05/15/%d8%a7%d8%aa%d9%81%d8%a7%d9%82%d8%a7%d8%aa-%d8%a7%db%8c%d9%86-%da%86%d9%86%d8%af-%d8%b1%d9%88%d8%b2/"><span style="color:#3333ff;">http://isip1.wordpress.com/2008/05/15/%d8%a7%d8%aa%d9%81%d8%a7%d9%82%d8%a7%d8%aa-%d8%a7%db%8c%d9%86-%da%86%d9%86%d8%af-%d8%b1%d9%88%d8%b2/</span></a> </span></div><div align="right">جوکر سیاه و سفید سخت مشغول بازی پوکر بود ورقابت بین اون و آس دل و آس پیک شدید .هر سه پیشنهاد بالا می دادند.دیلر اعلام استراحت کرد.جوکر سیاه و سفید لیوان مشروبی به دست گرفت و به سمت جوکر رنگی که گوشه ای از سالن ایستاده بود رفت<br />جوکر رنگی:بازی قشنگ شده<br />جوکر سیاه و سفید:فول هاوس دارم<br />جوکر رنگی لبخندی زد و گفت:به هیچ کس حتی من نگو چی داری<br />جوکر سیاه و سفید پرسید :حوصله ات سر نرفته<br />جوکر رنگی:نگاه کن<br />اشاره جوکر رنگی به سمت خشت ظاهرا دیوانه ای با لبخند زیبایی رو لبهاش بود.خشت انگشتهای فلج و گردن کج شده داشت با اینحال در حالیکه داشت جواب خشت پیر پولداری رو به آرومی و لبخند می داد موج آرامش بخشی رواز طریق نگاه به جوکر سیاه و سفید بخشید<br />جوکر سیاه وسفید با آرامش خاصی پرسید:من تا حالا ندیده بودمش .چطوری متوجه اون شدی<br />جوکر رنگی:یکی دوتا نگاه دقیقتر کافیه برای اینکه توجهت به اشخاص غیر قابل توجه جلب شه </div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com20tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-4567137805187940482008-05-02T13:25:00.000-07:002008-05-02T13:27:04.521-07:00وحشت یعنی ترس از تنهایی<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjY5u_K0l2ukuAPMIJwLwOxbivpa59mlvvR1svUQf9KQ3rcqY2640JZsodnVucVJ1hm6HItCY7BAll-zrkI4uFLd1a9yQvt5WybR8apGqiBt3LlB8hNSmYuo0_cNBfJH5fqcliT/s1600-h/tars+az+tanhaii.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5195879634162834338" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjY5u_K0l2ukuAPMIJwLwOxbivpa59mlvvR1svUQf9KQ3rcqY2640JZsodnVucVJ1hm6HItCY7BAll-zrkI4uFLd1a9yQvt5WybR8apGqiBt3LlB8hNSmYuo0_cNBfJH5fqcliT/s320/tars+az+tanhaii.jpg" border="0" /></a><br /><div></div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com29tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-55814534753930018602008-04-22T14:26:00.000-07:002008-05-02T13:31:22.169-07:00یقین.تقدیم به همه دوستایی که رفتن عشقو باور نمی کنن<div align="right"><br />بچه تو چی می خوای هر شب می آی تو این کوچه راه می ری؟ پیرزن با خنده ادامه داد:زنگ بزنم پلیس بیاد جمعت کنه؟با توام پسره شیطون<br />پسر سرش رو بلند کرد و به چشمای پیرزن زل زد<br />پیرزن نگاه پسر رو دنبال کرد و به عمق چشمای پسر رفت نگاهش...جز قرمزی و اشک هیچی ندید<br />پیرزن با لحن شوخش ادامه داد:حالا بغض نکن مادر من که چیزی نگفتم<br />و اینبار واقعا بغض پسر ترکید.صدای گریه کردنش به گوش پیرزن خیلی ناز اومد.پیرزن خندید و گفت:مرد که گریه نمی کنه مادرجون...بیا پیشم بشین ببینم چته تو<br />پیرزن روی سکوی جلوی خونه جا برای پسر باز کرد.ولی پسر هق هق کنان درست همونجایی که وایساده بود روی زمین نشست.پیرزن مهربونتر گفت:مادر می گم بیا پیش من چرا رو خاکها می شینی؟نترس دندونامو در آوردم نمی خورمت<br />پسر نگاهش رو به چشمای خشک و خالی از رطوبت و خاکستری پیرزن انداخت و گفت:آخه گفته بود غیر من هیچکیو نداره...آخه گفته بود عاشق منه...آخه مگه می شه یادش رفته باشه...دوباره شروع به گریه کرد<br />پیرزن نگاه می کرد...پسر هق هق کنان گفت:انقدر براش شعر گفتم...انقدر براش آهنگ زدم...این همه تو این کوچه باهم قرار گذاشتیم...گفت بر می گرده... می دونم می آد سراغم ...من می دونم .باز هم گریه امونش نداد<br />پسر سرش رو بلند کرد...جلوی چشمش یه لیوان آب دست پیرزن دید.پیرزن:بخور مادر خنکه خوبه بعد گریه<br />پسر آب رو تمام خورد . گلوش خنک شد...مثل سیگاری که بعد مشروب بکشی و تازه بفهمی مشروب چی هست آب خنک تازه گریه اش رو به یادش آورد...پیرزن دیگه بهش گیر نداد که گریه نکن...فهمیده بود که دیگه این باورش نمی شه عشقش نمی آد...فهمید که این رفت تو زندگی انتظاری...چه میدونه آدم شاید هفت سال هشت سال دیگه بتونه کنار بیاد با شکستش...پیرزن زیر لب گفت:قدم بزن پسر جون...هر شب قدم بزن و شعر بخون </div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com16tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-38568186564834782222008-04-12T14:26:00.001-07:002008-04-12T14:28:14.531-07:00با تمام دقت کودکانه<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgBNtFxDhyphenhyphenDJQln2OgLlZYRXkDbNzrHbxQZXEQXcr9se_Dqphje0o_6CjN3nwU_C-fwEwmyClDCSgSku5JBNtogI6MRX7wb-LMgibQMiGE7-RrAtvOI3xIykmEebE6jkxd3-EyO/s1600-h/ba-tamame-deghate-kodakane2.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5188473606832744946" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgBNtFxDhyphenhyphenDJQln2OgLlZYRXkDbNzrHbxQZXEQXcr9se_Dqphje0o_6CjN3nwU_C-fwEwmyClDCSgSku5JBNtogI6MRX7wb-LMgibQMiGE7-RrAtvOI3xIykmEebE6jkxd3-EyO/s320/ba-tamame-deghate-kodakane2.jpg" border="0" /></a><br /><div></div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com11tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-39057081228664255882008-03-31T13:23:00.000-07:002008-04-12T14:25:13.864-07:00تعبیر<div align="right"><br />تعریف کن خوابت رو پسرم<br />جوان تعریف کرد<br />پوسته زمین شکافته شد.چه نور قشنگی بود !یه چیزی اومد بالا ... یه دایره سفید و درخشان انگارنوید صلح و مهربونی و صداقت می ده .وای چه قشنگ بود.یواش یواش نقطه دیدم وسیعتر شد. پوستش کبود بود .دلم درد گرفت. به خودم می گفتم این چیه ؟ بوی بدی هم می داد. داشتم سبز لجنی و آغشته به آب زرد لزجی رو می دیدم.حالم داشت به هم می خورد.چشم نداشت.یه دماغ قرمز درازداشت . بالاتر اومد.یه دهن گشاد کبود با دندونهای سیاه...همین<br />تعبیرش چیه آقا<br />پیرمرد لبخندی زد و گفت:این که دیدی پسرم تجسم انفرادی از جامعه مذهبی ما و نماینده هاشون آخوندا بود...این نماد همون حدیث نبوی هست که گفت:بوزینه ها بر سر منبر بالا و پایین خواهند رفت...تو خوابت پسرم بوزینه رو دیدی که منبر نبوی رو تبدیل به خاک زمین کرده .کبود شده پوستش از خوردن خون مردم.آه مردم دودی شد و به پوستش رنگ کبود داده.بوی بدی که تو خواب استشمام کردی بوی ریا و تزویر هست.اون آب لزج آبروی رفته مذهبمون رو صورت این بوزینه است<br />جوان:چرا چشم نداشت آقا<br />پیرمرد:اون چشم لازم نداره پسرم...کسی که کورکورانه تقلید می کنه از اراجیف گذشته ها چه نیازی به چشم داره؟دماغ درازش نماد فضولی کردن تو کار مردم هست.قرمز چون گل انداخته از مستی غرور.پسرم انتظار نداشته باش دهان اون بوزینه که ازش حرفهایی می آد بیرون که خودش عمل نمی کنه قشنگتر از این باشه<br />جوان:نور سفید و دایره چی آقا<br />پیرمرد:اون نور نور گمراهی اونه که آدمهای سرگشته به اون نور به سمتش می رن اما به گمراهی می افتند </div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com15tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-31673305972688889562008-03-19T14:01:00.000-07:002008-03-25T15:56:25.521-07:00با یه گل هم بهار میشه<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhUYCHHzDMNoSMNl1a5XunmeVYo5npbZATfX30NcT5XyqryHQ2i8CjOjnTlbAW4lmxGU-h9RACA1OceGDyT5U-85w9ofLIzaGHFzNbmDyTTdticTx4VXEDiwbHu79wBRFNAnR-i/s1600-h/goll.JPG"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5181816933184352738" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhUYCHHzDMNoSMNl1a5XunmeVYo5npbZATfX30NcT5XyqryHQ2i8CjOjnTlbAW4lmxGU-h9RACA1OceGDyT5U-85w9ofLIzaGHFzNbmDyTTdticTx4VXEDiwbHu79wBRFNAnR-i/s320/goll.JPG" border="0" /></a><br /><div><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg53PHScqzvNF2paIyK14u5OleCyL4-whKtmFzXThlXyZukiKgRA2KtfYSmfHZeO4mZGlqklhyvj9Lv2VMP52i3ElSakYuFvuxSfwfabQSxK6oStStc0Uf-QWYOpYPFGIUJS-YE/s1600-h/goll.JPG"></a><br /><br /><div><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgJ-WI6IYfYQj_JIvdTKRLTAelez1N_LXr9Tj2mrWpE25AmoTGfICcToEeMa6C3HdKD2q6ZUwBUefT0yCp3bQov-8E4uHCYnfgNjCa5y-ch-y9OqfnBvPqfzF_wGiRGhoz0qnew/s1600-h/gol.JPG"></a><br /><br /><br /><div><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjx7ELX2-FHWGMs0jjl-igA7UCvD4JoIX6xUC-M6bwiDQJ6AZnGJ0A3ODCp6fgwYHSMmHjkEBV0c1JTkIwVfo7gUEDLf1Y4YpF_6WG9C0QH-WRFeYmoSdvG9akjOLjeB0i2p1IR/s1600-h/gol.JPG"></a><br /><br /><br /><br /><div align="right"><span style="font-size:180%;color:#00cccc;"><strong>نوروز مبارک</strong></span></div></div></div></div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com18tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-60782050548899062482008-02-27T12:21:00.000-08:002008-02-27T12:29:13.849-08:00کوچه خلوت و شب پر ستاره وهوای خنک بهاری<div align="right"><br />سورمه ای تیره شب پر از ستاره شده انگارمی خواد آسمون بیفته.نسیم خنک بهاری تو این کوچه خلوت پوست تازه از حموم گرم در اومده صورتم رو قلقلک می ده.چه هوایی...خدا چه هوایی<br />پخخخخخخخ<br />من:دهنت سرویس ترسیدم<br />توسوال می کنی: داشتی خودتو می مالوندی به تنهاییت<br />تو می خندی به این سوالت<br />من:نه داشتم می مالوندم به هوای خنک بهار...می مالوندم به انتظارت...به عشقت<br />تو:ناکس این عشق من عین خمپاره می مونه .تو چشم همه می ره<br />من سوال می کنم:چطوری عزیزم خوبی<br />تو:بد نیستم.واقعیت داره عشقت به من یا از دروغهای خودته<br />من قبر خودمو می کنم و بهت می گم<br />من:آره من عاشقتم<br />تو می خندی باز<br />صدای خنده بالغ نشده ات من رو می بره به اوج<br /> تو:ولی من اول می خوام درسم رو ادامه بدم بعدش ازدواج<br />من:که بری دانشگاه تا خونواده ات از شرت راحت شه<br />تو:باید از خداشون باشه پسر خوش هیکل و خوشتیپی مثل من تو اون خونه باشه<br />من:آره جون خودت...تو خوشتیپ بودی که بامن این موقع شب قرار نمی ذاشتی<br />صدای چرق چروق آدامست چقدر برام دل انگیزه...بوی توت فرنگی آدامست با بوی ادکلن من قاطی شده.هوا خنک و خوشبو از بوی تازه برگهای درختا و بوی ما<br />تو:عزیزم<br />من:جونم<br />تو:عزیزم<br />من:تو مثل اینکه فقط برای اینکه عزیزم از من بشنوی بهم می گی عزیزم...عزیزم<br />تو: بغلم کن عزیزم<br />من کیف می کنم و بغلت می کنم<br />تو سوال می کنی:چه حالی داری عزیزم<br />من:مثل اینکه به خر تی تاپ بدی<br />تو با صدای بلند می خندی<br />چه حالی می ده نسیم...چه حالی می ده صدای جیرجیرک...صدای خنده تو...چه همه چی حال می ده<br />تو:عزیزم ...عزیزم...عزیزم<br />این عزیزم عزیزمهات مثل صدای مرغ حق می مونه که داره بچه اش رو صدا می کنه...منم برات جیک جیک می کنم<br />من:عزیزم ...عزیزم</div><div align="right"> </div><div align="right"> </div><div align="right"><br /><span style="color:#33ff33;"><span style="color:#33ffff;">کوتاه</span>:امیدوارم </span><span style="color:#33ff33;">تونسته </span><span style="color:#33ff33;">باشم </span><span style="color:#ff99ff;">لبخند </span><span style="color:#66ff99;">کوچولویی رو لباتون آورده باشم<br /> </span></div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com10tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-7793301804210693302008-02-16T14:58:00.000-08:002008-02-16T15:01:18.410-08:00تقابل<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjxGV7n74a6GbtCxP1Nno3qU2RA50dzHt4r7UZTeijFECoeiH2F4P15oNUN_Vmrp5IQ84kx_Ums9l0qKD99anL0xo0uece9tcvmH0sjeU2eTQAvIlxSvFURx_UjQSo921P3G7zy/s1600-h/taghabol.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5167716822384698722" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjxGV7n74a6GbtCxP1Nno3qU2RA50dzHt4r7UZTeijFECoeiH2F4P15oNUN_Vmrp5IQ84kx_Ums9l0qKD99anL0xo0uece9tcvmH0sjeU2eTQAvIlxSvFURx_UjQSo921P3G7zy/s320/taghabol.jpg" border="0" /></a><br /><div></div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com11tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-81142263874061401642008-02-06T16:36:00.000-08:002008-02-06T16:38:03.010-08:00فلاکت<div align="right"><br />وحشتناکه...کمرش باد کرده ... کبود شده... صورتش مچاله شده دکتر<br />صدای دکتر از پشت تلفن: کاری نکنید.الان میام<br />زن تلفن رو قطع کرد و به سمت شوهرش دوید.تورم کمر مرد تکان های شدیدی می خورد.دوتا نیش سفید و نازک از پشت مرد بیرون زد.زن جیغ زد.مرد توان ناله نداشت.بوی خون اتاق رو پر کرد و به سرعت از جای دو نیش سفید رنگ سر ماهیچه ای زالو بیرون زد.زن بی هوش شد.زالوی خون آلود و بد بو به خودش پیچید و از بدن خالی از روح و خون مرد خارج شد </div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com12tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-58561752937332354212008-01-21T11:23:00.000-08:002008-01-21T11:30:21.178-08:00شیطان از پنجره شکسته وارد می شود.قدمش روی چشم<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjvL0N4qfnbV3U4jn2hr_45rkxyIZUYvniXpQH2OKci4eDWkyIuoFJfo4fx0EMCV9arIw6uu73sDEgYespLMFVTdPWShH_myySjY99M9CkDNGJRE4VSl8nLY06dllvSvmnPvPwS/s1600-h/DSCF1171.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5158014256779688866" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjvL0N4qfnbV3U4jn2hr_45rkxyIZUYvniXpQH2OKci4eDWkyIuoFJfo4fx0EMCV9arIw6uu73sDEgYespLMFVTdPWShH_myySjY99M9CkDNGJRE4VSl8nLY06dllvSvmnPvPwS/s320/DSCF1171.jpg" border="0" /></a><br /><div></div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com11tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-49445293658922707512008-01-09T01:07:00.000-08:002008-01-09T01:09:48.575-08:00مزدور های بدون مزد مانده<div align="right">ضربه های سنگین مشت و لگد بی هدف اما مستقیم رو سر و بدن بی حس پسرک فرومی اومد. یک متری اون طرفتر صدای خنده های نفرت انگیز پسر جوانی تو صدای خورد شدن استخوان ها قاطی می شد. کار لاتهای پایین شهر تموم شد. اومدن طرف پسر جوان خندون و بهش گفتن:آقا خوشگله اینم کاری که خواستی.دهنش رو ...یدیم.حالا نوبت تو هست و قولت<br />پسر به لاتها قول داده بود وقتی بی افش رو لت و پار کردن باهاشون سکس کنه.پسر نگاهی بهشون انداخت و پا به فرار گذاشت </div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com19tag:blogger.com,1999:blog-13433291.post-34975199323501663312007-12-21T13:09:00.000-08:002007-12-21T13:15:08.423-08:00هیهات-حلاج بر دار<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEggYVuDAzxh0-LKdnTprdmxYQtReq2nGDQaPT6oRlM9OpBbcTE61S68ZzSW6RYehyphenhyphenIvuLsqYYxF9Mqqn4NmUdeu5Q5AztN4HHTwdbddB7K-Xmbu0FK4zQisrEDQ2ec6hEf2MyRA/s1600-h/dar.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5146537700437851026" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEggYVuDAzxh0-LKdnTprdmxYQtReq2nGDQaPT6oRlM9OpBbcTE61S68ZzSW6RYehyphenhyphenIvuLsqYYxF9Mqqn4NmUdeu5Q5AztN4HHTwdbddB7K-Xmbu0FK4zQisrEDQ2ec6hEf2MyRA/s320/dar.jpg" border="0" /></a><br /><div></div>koooootahhttp://www.blogger.com/profile/11347931855037521198noreply@blogger.com15