Wednesday, September 27, 2006

ضيافت به صرف مشروب.به ياد يوستين گوردر

جوكر سياه و سفيد كمي از مشروب روي ميز چشيد.لذيذ بود.گفت:مهمون داريم؟جوكر رنگي در حاليكه گلدون گل اطلسي رو كنار پنجره مي گذاشت گفت:آره
جوكر سياه و سفيد :كيه
جوكر رنگي:هموني كه داستان هاي مارو تا حالا نوشته
جوكر سياه و سفيد روي صندلي نشست و گفت:نه
جوكر رنگي :آره
جوكر سياه و سفيد : دلم داره مي لرزه ...دلم يه جوري شده...چي شده ...حالم بده... يعني خالق ما مياد خونه ما؟
جوكر رنگي سه دستمال سفيد روي ميز گذاشت
جوكر سياه و سفيد كه ميشد وحشت رو توي چشماش ديد با حركاتي عصبي دور ميز ميگشت و به كارهاي جوكر رنگي نگاه ميكرد
جوكر رنگي سه گيلاس تميز روي دستمالهاي سفيد گذاشت
جوكر سياه و سفيد:چه قدر خونسردي تو...اون ميخواد بياد اينجا و با ما مشروب بخوره؟اصلا من نميفهمم مگه خالق ما ...اي بابا قاطي كردم
صداي در جوكر سياه و سفيد رو مجبور به نشستن رو يكي از صندلي ها كرد .احساس ميكرد نايي براي راه رفتن دور ميز نمونده
جوكر رنگي به سمت در رفت...جوكر سياه و سفيد مي لرزيد...نفس كشيدن براش سخت شده بود
جوكر رنگي پرسيد:كيه؟
صداي پشت در جواب داد:جوكر شماره سيزده
جوكر رنگي در رو باز كرد
جوكر سياه و سفيد بي هوش شد

Sunday, September 10, 2006

سيگار

جوكر سياه و سفيد سيگاري روشن كرد و به جوكر رنگي گفت:دنيا رو تعريف كن
جوكر رنگي خنديد و گفت:از كي تا حالا سيگار مي كشي؟
جوكر سياه و سفيد دود سيگار رو تعقيب كرد.دايره شكل بود
جوكر سياه و سفيد گفت:با زندگي چيكار كنم؟
جوكر رنگي گفت:زندگي رو سخت نگير اما جدي بگير

Friday, September 01, 2006

بازنده

پسر نگاهي به ساعت انداخت.هنوز نمي شد بگي كه دير اومده. پيش خودش گفت:آره تو راست ميگي اصلا دير نكرده سه ساعت كه چيزي نيست
يه چشمش به آيفون بود و يه چشمش به تلفن.از بي اف هاي قبليش و كاراشون ياد گرفته بود كه با يه بهانه نبايد همه چيز رو بهم زد. پيش خودش فكر كرد اگه اونموقع ها ...اون قبل ترا انقدر بهانه گير نبودم اونام عشقم رو مفت نمي فروختن...من نحس هستم
به ساعتش نگاه كرد. پنج ساعت شد...چه زود...اگه ميخواست منو ترك كنه اينجوري نبايد ترك ميكرد...هنوز خيلي چيزا بود كه ميخواستم بهش بگم
از اتاق بيرون رفت. پله هارو با استرس خاصي رد كرد.در رو باز كرد و رفت كنار باغچه كوچيك خونه. سنگ كوچيكي برداشت و با عجله داخل خونه شد. پله هارو با سرعت طي كرد و در اتاق رو باز كرد.ساعت ديواري بهش ياد آوري كرد كه هفت ساعت گذشته.مثل روزهاي گذشته امروزم هفت ساعت منتظر موندم
جلوي آينه قدي وايساد.روبه تصوير خودش كرد و فرياد زد:دوباره باختم
تصوير پسر سنگي كه تو دست داشت به سمت پسر پرتاب كرد و پسرخيلي ساده شكست.تصوير آهي كشيد و راهش رو كشيد و رفت