Thursday, August 24, 2006

عشق و شادي

آماده هستين؟...جدي مي گم آماده باشين واسه يه فاجعه . البته يه كم كليشه اي هست ولي خوب ديگه از من همين بر مياد...مثل اينكه اصلا توجهي به من ندارين.با شما هستم .الو...هي ...دوستان با شما هستم شمايي كه وبلاگ من رو ميخونين
ميخوايم شاهد يه فاجعه باشيم. من و شما.جان؟از اين سبك خوشتون نمياد...اما ...مرسي از شما كه تاييدم كردين .ببينين اين سبك خوبيش به اينه كه هروقت بياين داستان رو بخونين منم باهاتون هستم و تنها نيستم.بله اين مزيت براي من هست ولي شما دلتون مياد من تنها باشم.حالا... از فاجعه عقب نيفتيم .با من بياين و به من اعتماد كنين كه يه فاجعه تروتميز نشونتون بدم
نگاه كنين به اين دوستمون كه داره آماده ميشه بره بيرون.خجالت ميكشين؟ اتاق خوابه آخه؟عيب نداره من هروقت بخوام ميتونم برم هرجا كه بخوام.اينم از مزاياي اينجور داستان تعريف كردن هست .اتاق خواب كه چيزي نيست جاهاي ديگه خيلي خصوصي ترهست هم ميتونم برم.آخه ...ببينيد خودتون دارين با چونه زدن فاجعه رو عقب ميندازين.يه نگاه دقيقي به چشماي آقا پسر بكنين.چه قهوه اي قشنگي.قربون اون چشات برم؟كي بود ...عيب نداره اونكه نمي شنوه...ها؟يعني دوست داشتي بشنوه؟خوب بسه.يه بار براي هميشه ميگم توي اين سبك شما كمكي نميتونين به قرباني بكنين.صداتون رو نميشنوه و نميبنه شما رو .همه چيز يه طرفه هست .به فاجعه نميرسيم ها.حالا يه بار ديگه نگاه كنين.بعله چشما آبي هستن.نه شما اشتباه نكردين آقا پسر لنز گذاشتن.موهاشون هم بعله رنگ شده .جان؟چرا اين رنگي؟من نميدونم من فقط ميدونم دوست پسر ايشون رنگ طلايي رو با كمي تافت آبي مي پسنده.گونه هاش مال خودش هست.نه بابا عمل نكرده.آقا جان ميگم مال خودش هست ديگه . من هميشه اعتقاد داشتم بدون قرتي بازي خيلي هم خوشگل تر ميشه اما خوب دوست پسر ايشون و البته خود آقاپسردلشون ميخواد وقتي تو خيابون راه ميرن خيابون رو بند بيارن. دير ميشه ها.يادتون نره ما يه فاجعه رو دنبال ميكنيم .بله بينيشم عمل نكرده مال خودش هست من قبلا بهش گفته بودم بايد مانكن شه اما خودش دوست داره خانه دار بشه.جان؟ببخشيد شما سوال كردين؟نه؟اوكي... بزن بريم
پسر :صبر كن هنوز فون نزدم . پشت چشمم هم بايد آبي شه.ادكلن هم نزدم .كجا ميخواي بري؟
نترسين بابا اين عادتشه با خودش حرف بزنه.آخه عاشق خودش هست. گفتم قبلا ديگه عاشق خودش هست بدجور.اين حرفشم اتفاقي بود كه با تصميم ما براي رفتن همزمان شد.ببينين من ميخوام زودتر به فاجعه برسم اما اين بچه نميذاره.شما شاهد باشين
خوبه ديگه بريم؟
پسر به آينه نگاهي كرد و به خودش گفت:خوشگل شدي قربون اون چشات برم.بايد يه لب بدي بعد بري
دوستان حتما لازم نيست بگم كه اين داستان دو تا روايتگر داره. يكي منم كه با شما همراهم يكي هم داناي كل هست كه فكر ميكنه خيلي حاليشه
بريم دير ميشه
پسر :واي دير شد
ببينين حالا ديرش شده كه انقدر خونسرد داره لباسهاش رو چك ميكنه
پسر :امروز چي مي پوشي خوشگل جون؟
تي شرت قرمز با شلوار كتون سبز و كوله سبز.شدش رنگين كمان.بيچاره راننده هاي چشم چرون امروز روز تصادف كردن هست
بعله حدس من درست بود جون من حال ميكنين همون لباسهايي كه من گفتم داره ميپوشه.خوب اينجا سرتون رو برگردونين يه كم حيا بد نيست.تا اون لباساش رو ميپوشه بگم كه من براي لباس امروزش يه هارموني مشكي در نظر داشتم ولي اين دلش اينجوري ميخواست منم با خودم گفتم بالاخره كه چي.قبول كردم كه اين لباسهارو بپوشه.همش بيست سالش هست و هر چي بپوشه بهش مياد
پسر در اتاقش رو با حالت رقص باز كرد و جلوي در با صورت خسته اما مهربون مادرش مواجه شد
سلام مامان.يه بوس بده
مامان:سلام عسلم
اينجاش رو نگاه نكنين چون خانوادگي هست.من چرا نگاه ميكنم؟ببينيد اگه قرار باشه با من كل كل كنين بقيه اش رو ميدم دست داناي كل و شمارم از داستان حذف ميكنم و فاجعه بي فاجعه
خوبه بحث بسه ديگه داستان از حالت خانوادگي دراومد.حالا پسر نازنازي ما ميخواد از بين اينهمه كفش يكي رو برداره.من ميدونم كتوني خاكي رنگ رو بر ميداره
پسر كتوني خاكي رنگش رو پوشيد و با صدايي كه كلي ناز توش بود گفت:مامان جون باي
مادر:قربون اون چشات برم ماماني خدا به همرات
پسر در رو وا كرد وارد راه پله شد.پله هارو يكي در ميون با رقص رد كرد و به در كوچيك خونه رسيد.در سفيد كوچولويي كه هميشه راه ورود به دنياي سياه بيرون بود
چيه؟از داناي كل حالتون به هم ميخوره؟ميبينين همش ميخواد همه چيز رو سياه جلوه بده.مثل ما نيست كه همه چي رو از اولشم رنگي و خوشگل ديديم و...آآآآآآآآآآآآآآآآآآخ سوووختم
پسر در حاليكه فرياد ميزد سوختم خودش رو به دروديوار ميكوبيد.صورت و گردن و كمي هم از سينه پسر اسيد ي شده بود و درد وسوزش وحشتناكي وجودش رو در بر گرفته بود.مادر با صداي ناله هاي وحشتناك پسر بيرون اومده بود. از وحشت تمام اعضا بدنش فلج شده بود. دوست سابق پسر داشت فرارمي كرد

Friday, August 11, 2006

متهم

هوا خيلي گرم بود و مردم تمام وجودشون رو بدون اينكه بفهمند يا بخوان تسليم گرما كرده بودند.ديدن حالت وامونده و خسته آدم هايي كه پله هاي دادگستري رو بالا و پايين ميكردن به پسر كمك مي كرد تا به خودش تلقين كنه با اينكه با مردم ديگه فرق داره و با اينكه اونجا غريب هست اما غريبه نيست
با خودش گفت توي اين زردي كور كننده تابستون اينهمه آدم غرق در عرق با صورت هاي داغون و فلك زده اومدن دادگستري واسه يه كاري اما اين كاري كه من مي خوام بكنم چي؟اصلا ميشه بهش گفت كار؟
روبروي دادگستري ايستاد و به دو عريضه نويس كه كنار نرده هاي حيات دادگستري نشسته بودند نگاه كرد.حالا زمان انتخاب بود...هردوعريضه نويس لباس هاي كهنه اي داشتن .يكي قرمز مايل به سفيد اون يكي سورمه اي رنگ پريده.هردومسن به نظر ميومدن.پسر قرمز مايل به سفيد رو انتخاب كرد وبه خودش گفت رنگ لباسش مثل رنگ اشكاي خودم هست. عرض خيابون رو طي كرد و به طرف مرد رفت.حالا بهتر مي شد ديد كه زياد پير نيست و مي شد رنگ قرمزي رو ديد كه قبل ترها لباسش داشته و زير نور زرد و وحشي آفتاب تسليم شده و تبديل شده به قرمز رنگ پريده
پسر:سلام
عريضه نويس نگاه سنگيني به صورت زيباي پسرانداخت
پسر:اينجوري نگاه نكنيد لطفا
عريضه نويس سورمه اي پوش پسررو صدا كرد و گفت:بيا اينجا آقا خوشگله خودم كارت رو راست و ريس ميكنم
عريضه نويس قرمز رو به پسركرد گفت:معذرت ميخوام
پسر : مي خوام شكايت كنم
عريضه نويس قرمز گفت:از كي؟
پسر:مي گم اما قبلش يه سوال
عريضه نويس:بپرس
عريضه نويس سورمه اي نزديك شد و كنار همكار كه نه رقيب كاريش ايستاد
پسر:ميشه شما لطفا ما رو تنها بذارين؟عريضه نويس سورمه اي بلند خنديد و گفت:باشه بچه جون اگه بين اينهمه آدم من زياديم ميرم سر جاي خودم
پسر:ممنون.عريضه نويس سورمه اي:قابلي نداشت
عريضه نويس قرمز:خوب پسرم حالا سوالت رو بپرس
پسر:تا حالا دل چند نفر رو نوشتي؟
عريضه نويس:دل خيلي هارو
پسر:يه دريا شده؟
عريضه نويس:آره شده
پسر:شكايت منم بنويس
عريضه نويس:از كي پسرم؟
پسر:سرنوشت