Sunday, April 23, 2006

احمق ها


رسیدیم-
دو پسر از ماشین پیاده شدند و به سمت چند تک درخت کمی دورتر از جاده به راه افتادند
اینجا رو میخواستی نشونم بدی؟اگه می دونستم نمی اومدم:
می دونم.برای همین بهت نگفتم.حتما یادت میاد اولین بار با هم اینجا قرار گذاشتیم-
یادم میاد ؟دیوونه !فکر کردی چقدر گذشته؟دو ماه هم نیست:
این درخت چی؟یادت میاد گفتم اون دوتا شاخه منو تو هستیم؟-
یه چیزایی یادم میاد.خوب که چی؟:
می بینی منم مثل این شاخه خشک شدم ولی شاخه تو هنوز برگ داره-
حسودی میکنی؟داری واسه من قصه گل و تگرگ تعریف میکنی؟ببین من قرار دارم نیم ساعت دیگه:
زود باش منو برسون:
ولی من میخوام اینجا بمونم-
دیوونه لعنتی منو اوردی بیرون از شهر حالا میخوای پیاده برگردم:
مشکل من نیست-
من یه احمقم که به تو اعتماد کردم:
منم به تو اعتماد کرده بودم.اما خودت بهم گفتی نباید اعتماد می کردم.تو که حافظه خوبی داری-
یادته بعد از اینکه بهم خیانت کردی تلفنی به من گفتی خیلی احمقم که به تو اعتماد کردم-
من میرم کنار جاده و ماشین برام پیدا میشه ولی خدا بهت یه عقلی بده:

Friday, April 07, 2006

خنده


اگه گفتی من کیم؟
پدر خوانده با لحن شوخ همیشگی گفت:چشمامو ول کن تا بگم
پسر با شیطنت اصرار کرد:اول بگو بعد اجازه میدم ببینی
پدرخوانده تظاهر به تقلا کردن کرد و با صدای بلند در حالیکه میخندید گفت:ولم کن ...ولم کن امیدوارم دراکولا بهت تجاوز کنه
پسر با صدای بلند خندید
مرد جوان با خنده گفت:الهی بابا جون پسرا همینطور در خونه ات غلت بزنند
پسر چشمان مرد جوان را رها کرد و خودش را به سینه او چسباند

Saturday, April 01, 2006

خیانت


وقتی که بغض آسمان شکست
من نیز از پا نشستم
وسالهاست که عشق را بر دفتر روزگار
مشق می کنم
زمانیکه قلندران بیرحمانه درختان را
بر گردنه بهار سر بریدند
و عشق را بر دار کردند
روزگارشان را تلخی مبهمی در بر گرفت
آنچنانکه
یکدیگر را به دوستی دیر باور می کردند
و این خیانت بود
که به اندازه دریا در رگهای زمینشان
می جوشید
من نیز از پا نشستم
در انزوای عصری که
عشق را به اندازه یک مجرم مرتود
ز خود می رانند