Tuesday, March 28, 2006

لباس


جوکر سیاه و سفید در حالیکه روبه روی آینه ایستاده بود و به لباسی که تازه خریده بود با خوشحالی نگاه میکرد روبه جوکر رنگی کرد و پرسید:چرا لباس نو میخرم انقدر خوشحال میشم
جوکر رنگی گفت:دلیل جالبی داره اما یه مقدار پیچیده است
جوکر سیاه و سفید مشتاقانه گفت:ادامه بده
جوکر رنگی:وقتی مرگ به سراغمون میاد تا لباس بدن رو از ما بگیره از اینکه روحمون که همون من ماست ازاد میشه خیلی خیلی خوشحال میشیم . بصورت ناخودآگاه وقتی لباس جدید میخریم خوشحالیم چون مثل زمان مرگ لباس قدیمی و بسیار زشتمون رو به مرگ دادیم و با لباس جدید که خود ماست به خوشحالی رسیدیم
جوکر سیاه و سفید:عالیه.اما یه سوال دیگه
جوکر رنگی:بپرس عزیزم
جوکر سیاه و سفید:چرا لباس من بی رنگ هست ولی تو رنگی
جوکر رنگی:تو جوان هستی.و در جوانی بیش از هرچیز به ثبات فکری احتیاج داری.این ثبات وقتی اهمیت داره که بدونی مثل سیاه و سفید لباس هات درونت هم سیاه و سفید هست و در اوج تناقض به سر میبره.برای همین لباس تو بصورت سیاه و سفید هست هم درونت رو نشون میده و هم از لحاظ روحی با کم کردن هیجانات رنگ به ذهنت ثبات بده.اما من به این خاطر رنگی هستم که پیرم و حالا بیشتر از ثبات... آزادی از تن رو میخوام و هیجانی که رنگها ایجاد میکنند به من آزادی رو تلقین میکنه
جوکر سیاه خودش را در آغوش جوکر رنگی انداخت و برای مدت زیادی لبش را بوسید

Saturday, March 18, 2006

مرگ طبیعی


سلام
سلام. حالتون خوبه؟
مرسی .بفرمایین داخل
ممنون.یه زحمتی براتون داشتم
امر بفرمایین
بابا... صدای گوشنواز پسر کوچولوی مرد همسایه به گفتگوی بین پسر و مرد همسایه لطافتی لحظه ای بخشید
صبر کن بابا دارم حرف می زنم
ناامیدی صدای مرد را فراگرفته بود
مرد گفت:شما غریبه نیستین .قرار دادگاه دارم
آهی کشید و ادامه داد:باید امروز...یعنی امروز دیگه از هم جدا میشیم.ولی یه مشکلی هست.من به پدرتون بدهکارم و امروز باهاشون قرار داشتم .ایشون قرار بود تشریف بیارن تا یه قسمتی از بدهیم رو بپردازم
وجود پسر از تنفر پر شد.حتم داشت که پدرش فقط به خاطر اینکه اونو اذیت کنه توی آپارتمان قرارملاقات گذاشته
پسر پرسید:اینا چه ربطی به من داره
مرد گفت:من باید برم دادگاه .این بار دیگه اگه این پول رو به پدرتون ندم حتما چکی که دستشون دارم رو برگشت میزنند.شما لطف کنین و این پول رو به ایشون بدین و از طرف من معذرت خواهی بکنین
پسر گفت:خودتون میدونین من با پدرم رابطه ندارم
بابا بریم خونه میخوام غذا بخورم
پدر با عصبانیت گفت:ساکت باش بچه.اصلا برو خونه تا من بیام
پسرک با ترس و بغض و خیلی آهسته گفت :تنهایی میترسم
مرد ادامه داد:شما این لطف رو در حق من میکنین؟
پسر گفت:چند لحظه صبر کنید
داخل خانه شد و سراغ یخچال رفت.فقط یک موز و یک پاکت شیر.موز را برداشت و به آستانه در برگشت
رو به پسر کوچولو کرد و گفت:بیا عزیزم بخور سیر شی
به مرد گفت:باشه براتون نگه میدارم
مرد تشکر کرد . پول را شمرد و به پسر داد.از هم خداحافظی کردند
یک ساعت گذشت . پسر صدای سقوطی شنید
در را باز کرد .جسد پدرش را پایین پله ها دید
نگاهش خیره به پوست موز له شده زیر پای پدر ماند

Friday, March 10, 2006

به سلامتی عشق


سلام عزیزم.دوباره منم که برات نامه مینویسم.همون عاشق همیشگی و کهنه.همون که اون شب وقتی مست بود باهاش قهر کردی و رفتی.امشب هم مستم.از نظر تو که اشکالی نداره؟تو همون پیک مشروب خوردم که اون شب شکستیش.سرت سلامت باشه عزیزم من به خون لبم که طعم مشروب میده عادت دارم اصلا بدون اون پیک شکسته و خون مشروب مزه نمیده.عزیزم بازم تشنه شدم به سلامتیت یه پیک دیگه خوردم.ازت میخوام این نامه رو هم جواب نده.اگه این بار از مستیم برات نوشتم ناراحت نشی یه وقتی.دوست دارم عزیزم

Sunday, March 05, 2006

عشق اول


مامان جون بیا کفشاتو پات کنم بریم
من نمیام مامان
چرا عزیزم
پسرک گریه کنان گفت:می ترسم... اونجا همه غریبه اند
مادر به نرمی حرکتی موج واربه دستش داد و در فضای جلوی صورت پسرک سیب سبز رنگی ظاهر کرد
پسر با تحیر به دستان مادر نگاه کرد
مادر سیب را به او داد و پسرک رام و مطیع به دنبال مادر به سمت مدرسه راه افتاد
کنار در مدرسه پسر کوچک دیگری ایستاده بود و گریه می کرد
پسرک به سمتش دوید و با خوشحالی سیب را به او داد
لبخند زیبایی روی لبهای خوشرنگ و زیبای مادر نشست