Thursday, September 29, 2005

از دفتر خاطرات یک جوکر سیاه

جوکر رنگی عزیزسلام
دلم می خواهد یعنی از وقتی از اون سفر برگشتی لبانت را ببوسم
اما من ضعیف من این اجازه را نمی دهد
دفترچه خاطراتم را باز میگذارم روی میز
دلم می خواهد وقتی به خانه برگشتی ببینی
اس دل چند بار من را به پوکر دعوت کرده امشب میرم

Sunday, September 11, 2005

وقتی تو گریه میکنی


جوکر سیاه با نوازش از خواب بیدار شد
جوکر رنگی بالای سرش بود
از جا پرید و بغلش کرد
جوکر سیاه که از خوشحالی نمیدونست چی میگه گفت
خاصیت تو اینه که نمیشه به یقین گفت چی کار می کنی
جوکر رنگی گفت فکر من مقید به راه های شناخته شدن نیست دلم میخواد به سرزمین های ناشناخته و دیدنی تر گام بگذارم
جوکر سیاه گفت یادت باشه این کار همیشه مفید نیست عزیزم
جوکر رنگی گفت من دست به کار سطح بالایی زده بودم ولی عشق به تو به من این اجازه را نداد مشکلات من بیشتر شده

Thursday, September 01, 2005

رویای شیرین


بی بی دل و سرباز دل از کنار خانه جوکرها رد میشدند
جوکر سیاه جلوی در نشسته بود
سرباز دل پوزخندی زد
بی بی پرسید
جوکر رنگی کجاست چرا تنهایی؟
جوکر سیاه از جا بلند شد پوزخند زد وگفت:نمیبینیش؟